مامان وسواسی
به گفتۀ همه، یه مامان وسواسی شدم رفتم پی کارم...
دوشنبه هفتۀ پیش بود، وسواس از عملکرد شکمی شما افتاد به جونم، زنگ زدم مطب منشی دکتر گفت به نظرم بیارش دکتر حرکات رودشو چک کنه... بابایی که سرکار بود، مامان قشنگ و بابا یدی هم رفته بودن ازمایشگاه، خاله ندا هم که شیفت بود، فقط به خاله ندا از طریق وایبر گفتم که من دارم می رم دکتر... و سریع وسایل لازمو برداشتم و یه زنگ به آژانس و بسم الله...
از وقتی بابایی درهارو از این درزگیرا زده باز و بسته کردن در ورودی حتما باید دو دستی به علاوۀ مقادیر زیادی زور باشه من همش توی فکرم بود چطوری با وسایل و شما اینکارو بکنم... از قبل بابایی بهم گفته بود شمارو بذارم توی کریر اما من چون تا حالا با کریر از پله ها پایین نبرده بودمت نمی تونستم ریسک کنم! همش می ترسیدم خوب چفت و بستارو نبندم سُر بخوری... گفتم عیب نداره تا اونجا که میشه تلاش میکنم درُ قفل کنم اگه نشد، زنگ واحد بغلی رو میزنم و میگم 5 ثانیه شمارو بگیرن! منتها از اونجایی که خدا به مامانا زور میده شما تو بغلم ساک رو دوشم تونستم درُ قفل کنم... به نظر خودم تا همینجاشم کلی موفق بودم... رفتیم دکتر تا مارو دید گفت ااااا چرا هر هفته اینجایی؟ منم شرح ماوقع دادم... اینکه شما دیروزش همش خوابیدی و کم خوردی... همه رو گفتم... گفتم... دکترم گفت برو پی کارت! و برای شما لعاب برنج تجویز کرد... و گفت اگه جواب نداد شیرخشک جدیدی که نوشته رو بگیرم... دیگه بابایی و مامان قشنگ اینا هم فهمیده بودن که ما رفتیم دکتر، مامان قشنگ که داشت دور از جونش خودشو میکشت که چرا من بهش نگفتم! هر چی بهش میگم مادر من بعد از نود ِ بوقی (!) رفتی آزمایش خون من چی بهت بگم؟ هی میگفت آدرس بده بیام، هی میگم آخه بیای چیکار دیگه... خلاصه به خرجش نمی رفت که! بهش گفتم ولی میام خونتون... از اینکه می رفتم خونشون کلی ذوق داشتم نیست دیر به دیر می رم از اون لحاظ! رسیدیم اونجا دیدم درُ باز نمی کنن، منم کلیدشون همراهم نبود، زنگ طبقه بالایی رو زدم بلکه درُ باز کنه بشینم پشت در واحدشون که اف افشون خراب بود... تازه می خواستم به مامان قشنگ زنگ بزنم که دیدم رسید...
بعدشم رفتم برای شما چند دست لباس تو خونه ای جدید خریدم... برای اینکه یه عااااااااااااااااااالمه از لباساتو با قطره های آهن و مولتی ویتامینت که رنگ میده خراب کردی، منم عمرا اونارو تن شما بکنم
تا عصر روز چهارشنبه خونۀ مامان قشنگ بودیم... رسیدیم خونه و مامانی سوسن شام اومدن پیشمون... بعد از شام هم عمو هادی و زن عمو فاطی...
5شنبه روز تعطیلی بابایی بود... قرار بود عمو سروش بیاد بازم از شما عکس بندازه که بنده خدا به قول خودش بهش آفیش خورده بود...
من و بابایی هم تصمیم گرفتیم شمارو ببریم بیرون... راستشو بگم خودمون دلمون می خواست خونه نمونیم، از این ورم نمیشه همش مزاحم مامان قشنگ شد (صورت منو شطرنجی کنین!) دم عیده کلی کار دارن، برای همین گفتیم شما رو هم می بریم... مگه چی میشه؟ کالسکه و تجهیزاتو برداشتیم... شما سه ساعت بود خواب بودی، توی ماشینم بیدار نشدی، اصلا سابقه نداشتا! گفتم الانه که بیدار بشی گرسنه باشی، به زووووووووووور توی ماشین کمی می می بهت دادم... مقصدمون هم میلاد نور بود... ماشاالله اونجام که جای پارک نداره... نزدیک بیمارستان لاله پارک کردیم و پیاده رفتیم... شما بازم خواب بودی... توی کالسکه خوابوندیمت و مغازه ها رو زیر چشمی دید زدیم... همۀ حواسمون به شما بود... مردم هم کلی از شما استقبال کردن راستش چون اولین بار و اولین تجربه بود، زیاد نتونستیم اصلا به فکر خرید باشیم... یه جا هم که رفتم مانتو پرو کنم دیدم داره زیاد طول میکشه برگشتم بیرون، دیدم چه خوب موقعی اومدم، شما گرسنه شده بودی و با گریه هات اونجا رو گذاشته بودی روی سرت! بابایی هم مستاصل شده بود... سریع لباساتو مرتب کردیم و تندی رفتیم سمت ماشین و تا به شیر رسیدی بازم خوابت برد برای اولین تجربه خوب بود... ترسمون ریخت... شما هم که از ماشین سواری کلا لذت می بری، خوش به حال ما...
اینم عکس شما در اولین گردش تفریحی خریدی
چند روز پیش این بسته برامون رسید... از طرف ستاد غنچه های شهر... فک کنم موقع ثبت شناسنامۀ شما اطلاعاتو برداشتن و برامون فرستادن...
یه آلبوم روزهای کودکه که شما مدل پیشرفته ترشو داری... یه کتاب آموزشی برای مادر و پدراست... یه دفترچۀ حساب پس انداز بانک شهر فاقد موجودی !! دستشون درد نکنه از اون روز هی میخوام وقت پیدا کنم زنگ بزنم تشکر کنم نمیشه، برای این کارای قشنگ باید حتما تشکر کرد...
دکتر یه روش برای اینکه دل درد شما از بین بره یاد داد منم عکسشو می ذارم برای مامانا... به هر کی گفتم اجرا کرده راضی بوده...
روز جمعه هم چون آخرین روز نمایشگاه موبایل بود و بابایی دلش می خواست بریم، شما رو از ساعت 11 گذاشتیم پیش مامان قشنگ و رفتیم نمایشگاه... و ساعت 3 هم شمارو ازشون گرفتیم و رفتیم خونۀ خودمون...