ماه دو ماهۀ من...
دو ماه...
60 روز و شب گذشته از زمانی که تو ماه شب و خورشید روزای من شدی...
دور چشمای نافذت بگردم...
فدای اخم مردونت بشم پسر گلم...
روز 7 اسفند صبح زود با مامان قشنگ بردیمت بیمارستان تا واکسن بزنی... دل توی دلم نبود، منتها همش به خودم میگفتم برای سلامتیته... وقتی سوزنهارو دو طرف رونت زدن، فقط یه کوچولو گریه کردی... قبلش بهت استامینوفن داده بودم... تا 2-3 ساعت هم بیقراری نکردی ولی اثرات استامینوفن که کم شد به صورت کاملا ناگهانی هم تب کردی هم به شدت گریه و زاری... من دیگه بی تاب شده بودم... مامان قشنگ هم باید با بابایدی می رفت مراسم ختم! این شد که طفلی مامان قشنگ هم دلش طاقت نیاورد و نرفت... بابا مهدی هم 2 ساعت مرخصی گرفت و زودتر اومد خونه...
تا شب هر 3 ساعت و 45 دقیقه بهت قطره استامینوفن دادم و خدا رو شکر دیگه تا نزدیکای صبح خوب شدی...
الهی بگردم که اینجا قیافت شبیه ناله شده!
اینک کیک شما که با وجود اینکه خیلی حال دلم روبه راه نبود به خاطر تب شما، ولی باید می پختم!
پاهای شمارو بستیم بلکه کمتر تکون بخوره و دردت زود خوب بشه...
اینجا هم بابا یدی داره باهات چاق سلامتی میکنه...
اینم پاهای شما... نفسای من...
هنر عکاسی مامانت گل کرده بود!
البته بالاخره فهمیدم که درسته واکسن شما رو اذیت کرد و تب کردی و درد داشتی، ولی خب گذرا بود... تجربه ای شد برام.. بیشتر یاد گرفتم...
ایشالا همیشه تنت سلامت باشه عشقم...