میریم که واکسن بزنیم!
امروز چهارمین روزیه که به صورت مستمر با هم دو تایی توی خونه ایم... روز اول کمی تا قسمتی برام سخت بود... اما روزای بعد شما پسر گل مامان بودی... هوای همو داشتیم حسابی... هرچند گاهی توی شیرخشک خوردنت اذیت میکردی ولی خب...
دیروز مامان قشنگ هر چی اصرار کرد بیاد دنبالمون و ببردمون خونشون قبول نکردم، درسته که اوایل خیلی سخت بود برام، اما شاید منم مامان قویتری شدم... هرچند هنوز خیلی کار دارم تا اون مامانی بشم که خودم دلم میخواد...
دیشب هم رفتیم خونۀ مامانی سوسن... بعد از شام برگشتیم خونه و شیرخشک جدیدی که دکتر برات تجویز کرده بودو گرفتیم و برای اولین بار خوردی... با شیرخشک قبلی (آپتامیل1) من از اول همش حس میکردم موقعی که می خوری گلوت میگیره، یعنی یه صدای خش خش میداد... همه میگفتن مشکلی نیست... ولی من همش خیال میکردم شاید به پروتئین گاوی حساسیت داری... تا اینکه جریان شل بودن شکم شما پیش اومد... دکتر گفت لعاب برنج بخوری اگه افاقه نکرد برات بیومیل سویا بگیریم... دکتر دقیقا همون تشخیصی رو داده بود که من از چند روزگی شما بهش پی برده بود دیشب وقتی شیر خوردی اصلا گلوت خش خش نکرد... هی سینتو صاف نکردی... من کلی ذوق کردم... البته که با یه بار خوردن چیزی مشخص نمیشه... امیدوارم بهت بسازه... دل درد نگیری... و خدا بهترین رو سر راهمون قرار بده... برای رشد همه جورۀ شما...
الان وسایلمونو جمع کردم... یه ساک که خودم بدستم بگیرم یه ساکم که شب بابایی بیاره با کریر و وسایل خوابت... داریم می ریم خونۀ مامان قشنگ که شما حمام کنی و فردا صبح... فردا صبح واکسن دوماهگیتو بزنی... دل توی دلم نیست پسرکم... همش می ترسم اون موقع چشمم بیفته به نگاه مظلومت... و گریه ای که چونتو می لرزونه... ایشالا که اذیت نشی گلم...
فردا دو ماهت میشه ماه من... 60 روز که تو دنیای منو رنگی تر کردی... حالمو عوض کردی... دیوونه ترم کردی... از هر چی غیر خودت منو بریدی... عاشقتم... دم به دم هم عاشقترت میشم... گاهی وقتی داری شیر می خوری و معصومانه نگام می کنی هی ازت سوال میکنم که تو واقعا از منی؟ از جون منی؟ آخه چرا اینقده میخوامت... بعد هی قربون صدقت میرم... فدای تو بشم الهی...
دو سه روزه من برات علاوه بر شعرای کودکانۀ کتابات، شاهنامه می خونم! باباتم شبا گلستان و بوستان سعدی... آخه از پایان دو ماهگی قدرت یادگیری و حافظۀ شما رو به تقویت شدن میره... میگن هر چی با شما حرف بزنیم، برات کتاب و شعر بخونیم خیلی خوبه...
سری قبل که بردیمت حمام، یادم رفته بود برات جوراب یا پاپوش ببرم، شلوارتم جوراب نداشت، برای اینکه سرما نخوری از جورابای گلشید گلی، دختر خالۀ نازت که خونۀ مامان قشنگ بود پات کردیم... کلی هم خندیدیم... ببخشیدا
عاشق این عکستم... اینجا به قول بابات شدی محور شرارت!
ایشالا همیشه تنت سالم باشه نفس من...