یکسال گذشت
پارسال بود... همین روز...
پارسال بود همین روز و من بعد از ساعت کاری جلوی داروخونه وایستادم... نه، واینستادم! بلکه از اتوبوس پیاده شدم و همین خواستم از جلوی داروخونه رد بشم مهدی زنگ زد... مهدی زنگ و گفت خوبی؟ گفتم پهلوم خیلی درد میکنه... گفتم پهلوم خیلی درد میکنه و گفت بیا یه بی بی بخر! خندیدم و تا خندم تموم نشده گفت محض خنده خب...
منم محض خنده رفتم توی داروخونه و گفتم بهترین بی بی چک رو بدین! گرفتم و اومدم بیرون... خب حقم داشتم وقتی سه روز پیشش آزمایش خونم منفی بود...
اومدم خونه و محض خنده بی بی چک رو امتحان کردم و تا بخوام دستامو بشورم نگاه که بهش انداختم دو تا خط موازی به شدت برام شکلک درآوردن... دو خط موازی قبل از اینکه فحشهای منو بخورن خودشونو نشون دادن و دست و پای من بود که می لرزید... دست و پای لرزونمو جمع کردم و هی دنبال گوشیم گشتم... دنبال گوشیم گشتم و اسم مهدی رو پیدا کردم و مربع سبز رو انگشت زدم... تا بگه بله، تا بگه الو، تا بگه جانم، که یادم نیست کدومشون بود من هی نگاه دو خط موازی کردم که نکنه یکیشون یهو دلش بخواد رنگش بپره... با ترس و لرز و اضطراب در حالیکه داشتم می پریدم و می دویدم بهش گفتم بی بیه مثبت شده... نمی دونم چرا!!! مهدی خندید... خندید و گفت یااااا ابوالفضل (به لحن بامزه و همیشگی خودش) و راهشو که داشت می رفت کلاس زبان کج کرد... راهشو کج کرد و دیدم 10 دقیقه دیگه رسیده خونه... موتور گرفته بود...
محض خنده امتحانش کردیم و لحظه هامون غرق خنده شد...
غرق گریه... اینقد توی بغل همدیگه گریه کردیم که خدا می دونه...
خدا فقط می دونه چه روزایی بهمون گذشته بود...
حالا یه سال از اون روز خیلی قشنگ می گذره...
من نشستم و دارم به تو نگاه میکنم... به تو که همین جوری واسه خودت توی تشک روی زمین داری وول می زنی :)
به تو، نوید بخش دو خط موازی 14 اردیبهشت پارسال...