بازم تو سرماخوردگی؟
مامان قربونیت بشه الهی...
شنبه عصر بود که به خاطر اینکه از صبح یه طورایی همش توی نق نق بودی و یه جورایی هم داغ، برات درجه گذاشتم... البته بابایی گذاشت و گفت حدود 37/7 درجه هست... خب این به قول خواهری تب نیست ولی دمای طبیعیتم نیست... گفتم شاید کم شیر خوردی برای اینه... بهت استامینوفن دادم و زود خوابت برد... و منم هر از گاهی هم چکت می کردم هم بهت به زور شیر میدادم... تا ساعت 3 صبح می ترسیدم بخوابم و تبت بالا بره... ساعت 3 بابا مهدی به زور و دعوا گفت باید بخوابی، چیزی نیست...
صبح ساعت 8 بود دیدم گرفتگی بینیت مثل همیشه نیست، ممکنه سرماخورده باشی... به مامان قشنگ زنگ زدم که میخوام شما رو ببرم دکتر... اون بنده خدا هم نگفت که داشته لباس می پوشیده با داییها برن بهشت زهرا، برای روز مادر... سریع با آژانس اومد و راهی شدیم... دکتر گفت که یه کوچولو سرماخوردی... از دست بابا مهدی که سرماخورده بود و به شما هم منتقل کرد! و قد و وزنتم چک کرد و گفت از 4 ماهگی باید بهت غذای کمکی بدم... البته اسمش غذا که نیست لعابه ولی خدا می دونه چه ذوقی کردم اصلا دلم می خواست عین دیوونه ها بخندم فقط! آخه همیشه آرزو داشتم برای شما غذا بپزم حتی اگه حاصل زحمتی که بخوام بکشم روزی یه قاشق خوردن ِ شما باشه... دکتر گفت یه سیب زمینی و یه هویج و یه پیمونه برنج نیم دونه رو بپزم و از لعابش روزی یه قاشق بدم شما بخوری و به تدریج زیادش کنم... وای که چه کیفی میده...
از مطب یه سره رفتیم خونه خودمون... آخه روز نذری پزی من بود... مامان قشنگ می خواست بره خونه منتها دید من کلی کار دارم و شما هم مریضی بنده خدا موند... خوبه پیاز داغارو روز قبل انجام داده بودم... دیگه تند تند عدس پلوی نذری پخته شد و تزیین شد و توی ساختمون پخش شد و مامان قشنگ تندی رفت خونشون... الهی قربونش برم من...
بعد از رفتن مامان قشنگ هر کاری کردم نتونستم با وجود اینکه شما هم خواب بودی، بخوابم... بابایی اومد و شب حاضر شدیم و رفتیم خونۀ مامانی سوسن... عمو هادی و زنعمو فاطی هم اومدن... شب بدی نبود... هدیه مامانی سوسن که یه کارت هدیه بود دادیم و یه مقداری هم به من لطف کردن هدیه دادن...
از اونجا هم رفتیم خونۀ مامان قشنگ... چون دوشنبه ها من می رم سرکار، منتها چون شما تازه سرماخورده بودی من ترجیح دادم نرم...
دوشنبه شب هم خاله ندا اینا اومدن اونجا... خاله ندا برای شما یه ماشین بن 10 خریده بود دست گلش درد نکنه...
برای منم یه ساق شلواری خوشگل، جالب اینه که مامان قشنگم برای من یه ساق شلواری و یه ست ظرف یخچال فریزری گرفته بودن با یه تی شرت... و جالب تر اینکه منم برای خاله ندا ساق شلواری گرفته بودم! خلاصه وقتی کادوهامونو به هم دادیم کلی خندیدیم... چی لازم تر و مورد نیاز تر از ساق شلواری؟؟ اونم رنگ و وارنگ؟ والا...
---------------------------------------------------
دست گلت درد نکنه پسرم... بابا مهدی گفت که شما بهش گفته بودی برای من هدیه روز مادر (اولین روز مادر) یه گوشواره بخره مرسی پسر گلم... خیلی قشنگ بود... دست بابا مهدی گل هم درد نکنه...