سرماخوردگی بد است!
چه روزایی بود... چه شبی!
عصر دوشنبه بود حس کردم شما کمی داغی... البته از صبحش حس میکردم ولی هی خنک میشدی... گفتم نکنه بیقراریهات مال همین باشه... درجه رو گذاشتم دیدم هی داره میره بالاتر! 37/8 ایستاد... داشتم سکته میکردم که چرا الکی تب کردی... به بابایی زنگ زدم گفت توی راهم الان میام... به مامان قشنگ زنگ زدم گفت استامینوفن بده... قبلش به خاله ندا زنگ زدم گفت زیر 38/1 برای بچه های این سن تب نیست، شاید مایعات بدنش کم شده... بهش حسابی شیر بده... اما آخه شما شیر هم درست نمی خوردی که! هی پس می زدی با گریه... استامینوفن دادم... روی پیشونیت دستمال خیس گذاشتم... بابایی اومد... کمی خوابیدی... ما به کارامون رسیدیم و آماده شدیم بریم خونۀ مامان قشنگ... چون من می خواستم شب اونجا بمونم... فرداش جایی کار داشتم... قبل رفتن دوباره درجه گذاشتیم دیدیم 38/4 شده... دیگه من داشتم دق میکردم به خاله که گفتیم گفت نگران نباش چیزی نیست ولی دکتر ببرش حتما... سریع رفتیم بیمارستان کودکان تهران... البته که اصلا دوست نداشتم اونجا بریم ولی خب ساعت 11 و نیم شب جای دیگه ای نمیشد رفت! نگم بهتره.. نگم که دکتر احمق (ببخشید) بدون معاینه درست درمون چه تشخیص بدی داد... آزمایش خون و ادرار برات نوشت و گفت بستری هم باید بشی!! سریع اومدیم خونه و سعی کردیم آزمایش ادرار شما رو انجام بدیم... همین رسیدیم جیش کردی و بابایی سریع رفت بیمارستان و طفلی ساعت 3 صبح با جواب اومد و خدا رو شکر عفونت ادرار نداشتی... ولی دل نگرانی من اونقد بود که تا صبح بالای سر شما گریه کردم... داشتم از نگرانی می مردم... صبح تقریبا تب نداشتی ولی راهی دکتر خودت شدیم... و خب دکتر تشخیص داد که شما سرما خوردی... علت اون شیر نخوردنا هم گلو دردت بود الهی برات بمیرم... دارو داد و راهی خونه مامان قشنگ شدیم...
الهی من فدات بشم کی میشه راحت بگی چه مشکلی داری (خدای نکرده) و اینطوری نباشه که ما نفهمیم...
چهارشنبه هم شما رو بردیم دکتر و حلقه ختنت که کاملا جدا شده بود ولی بیرون نمی اومد رو برید... دیگه رسما آقا شدیا
همچنان داروهاتو می خوری... الهی که دیگه مریضیتو نبینم عشقم... ایشالا تنت همیشه سلامت باشه نفسم...