هفتۀ اول عید را چگونه سپری کردیم ! :)))
مبارک است بهاری که در آن، قدمهای تو بر چشمهایمان است...
چقدر خوب بود با تو بودن... برای من که تا لحظۀ آخر هر سال، به هزار و یک اتفاق افتاده و نیفتاده های توی دلم مونده فکر میکردم امسال رنگ دیگه ای داشت... وقتی که تو خواب بودی و بابایی میگفت گناه داری که بیدارت کنم و من مصرّانه میخواستم لباس زنبوریتو تنت کنم و توی کامیونت که کلی گشته بودم و پیدا نکرده بودم و روز عید بابایی با خریدنش سورپرایزم کرد بشونمت... کنار سفره هفت سینی که با عروسکا و اسباب بازیات چیده بودم...
با شهد شیرینی مثل تو خیلی مزه داشت لحظۀ سال تحویل دعا کردن... مثل همیشه از خدا فقط سلامتی و سلامتی خواستن...
خدا رو هزاران بار شکر میکنم عسل خوشمزۀ زندگیمون... که امسال توی همۀ دقیقه هامون تو جاری بودی و هستی... عاشقانه دوستت دارم پسرم...
روز بعد از عید با بابایی و شما راهی خونۀ مامان قشنگ شدیم...
و بعد از ناهار حاضر شدیم و خونۀ خاله طاهره (خاله من) رفتیم...
از اونجا سریع برگشتیم خونۀ مامان قشنگ و یه آژانس گرفتیم به مقصد فرودگاه... پروازمون ساعت 9 و 35 دقیقه بود به کرمانشاه (شهر بابایی)... ولی وقتی رسیدیم دیدیم به خاطر تاخیر ساعت 11 و 15 دقیقه انجام میشه! و ما هم یه ساعت زودتر رسیده بودیم فرودگاه... اگه هم می خواستیم برگردیم خیلی خسته میشدیم... نتیجه اینکه باید 3 ساعت توی اونجا علاف میشدیم! شما خواب بودی و اولین کاری که کردیم شام خوردن بود!!
دقیقا اواخر شام شما از خواب بیدار شدی و بنای گریه سر دادی... چون گرسنت بود! منم تبعید شدم به نمازخونه و به شما شیر دادم و همین پلکات افتاد روی هم که بخوابی یه نی نی بزرگتر از شما که به شدت گریه میکرد اومد تو! و شما هم که به گریه نی نی ها حساسی، لب ورچیدی و شروع کردی به گریه... اومدیم بیرون... و سعی کردم با راه رفتن آرومت کنم... کم کم خوابت برد... ولی تا زمان پرواز که یه ساعت دیگه هم به تاخیر افتاد (!) دو بار دیگه بردمت نمازخونه و بهت شیر دادم... و همۀ اینا به کنار، همش نگران داخل هواپیما بودم که نکنه گوشت درد بگیره... برای همین هی بهت شیر میدادم و با دستم گوشتو گرفته بودم که خدا رو شکر اصلا بیدار نشدی و وقتی رسیدیم به مقصد مامانی سوسن و بابابزرگ اومده بودن دنبالمون... ساعت هم جلو رفته بود و ده دقیقه به دو بود! شب اول اینطوری گذشت...
یه مهمونی هم به افتخار شما گرفته شد... که خب از بس تعداد زیاد بود و هوا گرم شده بود، شما هم که گرمایی، کلافه بودی... اصلا نتونستم توی پذیرایی و پیش مهمونا باشم... همش توی اتاق خواب بودیم با هم :)
اینم ساعاتی قبل از مهمونی...
مهمونی که تموم شد لباساتو که عوض کردم نفس راحت کشیدی عشقم... و راحت خوابت برد... دست مهمونا هم درد نکنه میزان مناسبی وجه نقد هدیه آورده بودن که همشون برای بیمۀ شما در نظر گرفته شده و به زودی به حساب واریز میشه...
فردای مهمونی راهی خونۀ عمو منوچهر (عموی بابا مهدی) شدیم... اونجا هم به دفعات شیر خوردی و کمی هم خوابیدی :)
شب هم مهمون خونۀ دوستامون بودیم... شما هم پیش دوستات هستی و آریاناز! شما سه تا هر کدوم 6-7 ماه با هم فاصله دارین... آریاناز بزرگتر از همه... بعد هستی و بعد شما... آخه ما سه خانواده تصمیم گرفته بودیم با هم بچه دار بشیم که خب اینجوری شد دیگه
روز برگشت هم باز اضطراب داشتم که گوش درد نگیری! با توجه به اینکه پروازمون ظهر بود... اما بازم الهی شکر که شما خوابیدی و منم هی بهت شیر میدادم...
سفرمون به این شکل به پایان خودش رسید شکر خدا...
مهمونی بعدی خونۀ عمو سروش بود... رفتیم اونجا و فهمیدیم شما به موسیقی علاقمندی! عمو سروش با گیتارش نشست روبروی شما و برات خوند... تا می خوند با دقت گوش میدادی و تا قطع میشد دست و پا تکون می دادی...
حالا بازم میگم که چی شد و چیکارا کردی...