هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

لباسای کوچیک شما...

1392/12/17 9:42
نویسنده : مامان نغمه
1,001 بازدید
اشتراک گذاری

هر چی جلوتر میره، من سعی میکنم بیشتر به عقب نگاه کنم... به اینکه قبلا چطوری بودی و حالا چطوری هستی... عشق و نفس و عمر و زندگی من... خیلی دلم ضعف میره وقتی می ذارمت توی گهوارت و می بینم اکثریت فضاشو اشغال کردی در حالیکه اوایل تولدت خیلی گهواره برات بزرگ به نظر می اومد... خیلی خوشحال میشم وقتی لباسای تو، اونا که با عشق انتخابشون کرده بودم دونه دونه کوچیک میشن...

 

 

تازه اینا چندتا از اوووووون همه لباسیه که کوچیک شدن... علت چروک بودنشونم همینه که از توی ساک در آوردم!

این لباسو خاله ندای مهربون برای ختنۀ شما خرید... دست گلش درد نکنه... برای تولد یه ماهگی و دوماهگیتم باز لباس خریده بود...

 

 

مامان قشنگ هم با وجه نقد ما رو شرمندۀ خودش کرد...

عشق مامان...

این مدت که به صورت فوری ضربتی هرجا می رفتم تا برات خرید کنم مغازه دارا یه لباسایی میذاشتن جلوم به اسم 2-3 ماهه که همشون به تنت زار میزد!! از خود راضی هی میگفتم آقا بچۀ خودمه، آخه اینقدی نیست که، میگفتن خانوم هست! و چون آدم دچار خطای دید میشه ممکنه حرفشونو قبول کنه... روز پنجشنبه که تعطیلی بابا مهدی بود گفتیم تندی بریم و خریدامونو بکنیم... این بار زرنگی کردم و از قد و قامت شما و طول و عرضت حسابی اندازه گرفتم و متر به دست راهی شدیم... رفتیم بازار رضا... اونجا هم اول میخواستن همین روشو داشته باشن که خب ما با متری که داشتیم فهمیدیم تفاوتی که میگن اشکالی نداره حدود 20 سانته!!! اما... اما موفق شدیم یه مغازه بیابیم که فقط واسه چند ماهه های کوچولو موچولو مثل شما انواع لباسای خوشگل و دل ضعفه ایجاد کن رو داشت... چند مارک خوب و معروف... و بدینسان چند دست برای شما خرید کردیم و کلی ذوقمرگ شدیم... هنوز از اونا عکس نگرفتم... مبارکت باشه عمر و زندگی ما...

یکی از خوشحالیای من این روزا اینه که شما به کتاب توجه نشون میدی... برای من و بابات که زندگیمون با کتاب و شعر و داستان گره خورده خیلی مهم بود...ایشالا که پایدار بمونه این حس...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان الینا خانم
17 اسفند 92 15:22
نغمه جونم ان شالله لباس دامادیش و بخری همه این لباس هاشو نگه دار شب عروسیش بهش هدیه بده بدونه چقدری بوده چقدر زحمتشو کشیدی سوپرایزقشنگی من واسه الینا این کارو میکنم
مامان نغمه
پاسخ
مرسی گلم چندتایی از لباساشو نگه داشتم بازم به مرور اینکارو میکنم
مامان نی نی کوچولو
17 اسفند 92 22:52
آخی عزیز دلم ،ماشاالله پسرمون بزرگ شده دیگهالهی قربونش برم ببین کتابو چه ناز نگاه میکنهبله دیگه باید هم مثل پدر و مادرش بشهراستی نغمه جان نظری که واسه طاها گذاشته بودی پاک شد.یعنی من یه تغییری دادم تو متنش به این دلیللطفا دوباره براش بنویسی عزیزم.
مامان نغمه
پاسخ
قربونت برم دوستم... لطف داری... اشکال نداره عزیزم... بوس بوس بوس
darya
18 اسفند 92 7:39
عزیزمممممممممممممم درکت میکنم خیلی لذت بخشه وقتی بزرگ شدن بچه رو میبینی منم خیلی حس خوبی دارم وقتی یکی از لباسای مهرسام اندازش نیست تو پست قبلی عکستو گذاشتی ماشالله خیلی نازی دوس جونم ان شالله همیشه شاد باشی و لبت خندان
مامان نغمه
پاسخ
فدای تو گلم لطف داری... بوس
نبات خانومی
18 اسفند 92 13:57
عزیزم چه با دقت هم نگاه می کنه....
نیلوفر
18 اسفند 92 16:10
تمامش رو خوندم. وبلاگ گل پسرت یه جاهایی اشکم رو درآورد یه جاهایی لبخند به لبم. ایشاله زنده باشه. من نداشتم وبلاگ رو. مرسی که بهم دادی. منم چند روز قبل داشتم به لباسهای کوچیک شده جاوید نگاه میکردم. یاد روزهایی که مرتب چیدمشون توی کشو و آهش کشیدم که خدا پس کی نی نی من میاد و اینا رو میپوشه. کتاب خوندن برای گل پسرت خیلی جالبه. من نمیدونستم نی نی ها از این سن کم توجه نشون میدن. بچمون میخواد انیشتن بشه. ببین چه زل زده به کتاب
مامان نغمه
پاسخ
قربونت گلم... وای آره ها، زود گذشت... آره خیلی موثره از دو ماهگی به بعد
ماهان
18 اسفند 92 17:39
ای جوووووووووووونم که قیافشو ببین خدای من
مامان نغمه
پاسخ
قربونت خاله ماهان
مادرانه
18 اسفند 92 23:30
ایشالا که قربونت برم,فدات بشم من....که اینجوری داری به کتابت نگاه میکنی ...پسرک ناز من
مامان نغمه
پاسخ
فدات شم مامانم
آتا
20 اسفند 92 1:48
دست خاله ندای مهربون درد نکنه. آدم دلش خاله ندا میخواد به خدا نغمه من الان محو ان لب غنچه اش شدم یعنی میخوام بخورمش درسته
مامان نغمه
پاسخ
خاله شدن خیلی خوبه... خاله خیلی خوبه! ای جونم
اطلسی
20 اسفند 92 10:31
الهییییییییییی بگردمش چقدر بزرگ شده ماشالا
مامان نغمه
پاسخ
عزیزی خاله