هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

هفته 30

سلام خوشمزه ترین نی نی دنیا! بی معرفتی منو ببخش... نمی دونی که چقده کار سرم ریخته... و نمی دونی که چقده سنگین شدم! اصلا سخته برام جابه جایی! بلند و کوتاه شدن... راه رفتن... هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری بشم! همیشه توی خیالم بود به خاطر سبک وزن بودنم دوران راحتی رو طی کنم اما خودت می فهمی دیگه مامان... که خیلی اذیت میشم از این ور اون ور رفتن... طوری که دیگه محل کارمم ناراحتم میکنه و گفتم که به زور شاید هفته ای یه روز برم سرکار! ایشالا این مدت باقیمونده هم به سلامتی طی بشه من این سختیارو به جون می رخم... هفتۀ پیش رفتیم دکتر... من و بابایی... و صدای قلب شمارو شنیدیم و دکتر هم گفت دو هفتۀ دیگه که برای ویزیت بریم احتمالا برام سونو ب...
13 آبان 1392

هفته 27...

سلام خدمت جناب خوشمزۀ بادمجون اندازۀ من! چیکار کنم هنوزم همین قد و قواره ای خب! تا دو هفته دیگم انگار همین می مونی... بسکه خوشمزه ای... بسکه من و بابایی بادمجون دوست داریم! از چشمم بگم یا نگم؟ خب چندان خوب نیست... همش یه گرد و غبارای سیاه می بینم... دیدش نسبت به قبل تارتره... ولی خب چاره چیه؟ باید آروم باشم... اونم برای من سخته نه!؟ ولی هی تحمل میکنم دیگه... فکر میکنم دیگه نمی تونم بیام سرکار... خیلی سخت شده برام... تمام وقت نشستن پشت کامپیوتر، یه طورایی هم امواج منفی می گیرم اینجا، که خب بیشتر نمی تونم توضیح بدم! برای همین بابایی هم گفت تا اخر ماه برو دیگه نرو... حالا شاید کارامو بیارم خونه انجام بدم... توی خونه هم راه می رم، ...
13 آبان 1392

مهمونی سیسمونی

سلام ماهی کوچولوی شیطون من! چه میکنی با این روزا؟ هفتۀ پیش (دوشنبه ششم آبان) من و بابایی در یه اقدام ناگهانی رفتیم پیش دکتر شاکری و سونو انجام دادم! و صورت ماه شما رو دیدیم... با اینکه سونو معمولی بود ولی اینقد واضح بود که الان راحت می تونم موقع فکر کردن به شما تصورت کنم... به نظرم خیلی کار خوبی کردیم! :) جونم برات بگه که جمعه مهمونی سیسمونی برگزار شد... روز قبلش اول رفتم آرایشگاه و یه صفایی به ابروهام دادم... بعدم راهی خونۀ مامان قشنگ شدم و همین طور که هی روی کاناپه دراز کشیده بودم ناظر کارای ایشون بودم! البته تنها کمکی که کردم رنده کردن سیب زمینیها و تخم مرغها و هم زدن الویه بود! بقیه رو طفلی خود مامان قشنگ درست کرد... ا...
13 آبان 1392

سرهمی بافتنی!

سلام عشق خوردنی من! دیروز با همدیگه رفتیم مهمونی... یه مهمونی که من و تو بودیم و بابایی توی ماشین منتظرمون! خونۀ خاله سمیرا (خالۀ بابایی) مراسم دعا بود... منم خیلی خسته بودم و واقعا نمی تونستم برم، اما خب زشت بود دعوتشونو رد کنم و نرم... تند تند حاضر شدم و راهی شدیم... اوایلش خوب بودم اما کم کم احساس کردم دلم سفت شده! گفتم کار شماست دیگه... اومدیم خونه هم... و امروز صبح به خاله ندا که گفته بودم بپرسه از دکتر دوباره اس ام اس زدم... و اونم موقعی که داشتم مقنعمو سر میکردم از خونه برم بیرون به قصد محل کار، گفت باید خیلی دقیق بشم که این سفت شدنا انقباضه یا شمایی! خب منم نمی تونستم بفهمم! این شد که سریع راهی بیمارستان شدم چون دکترم امروز درما...
20 مهر 1392

هفتۀ شانزدهم...

سلام پرتقال خوردنی من! دیگه الان برای خودت 100 گرم وزن داریا! همینه که شکم منُ داری قلمبه می کنی!شلوارام دیگه اندازه نیستن، بعضی مانتوهامم! :) خدا رو شکر یه کم وزنم داره می ره بالا... هنوز به قبل نرسیدم بازم ولی الان دیگه 58/200 شدم... این خب یعنی خوب دیگه! نه؟! :) یکی دو روز پیش بابایی می گفت از بس عادت کردی یه کم چاق شدی زود وزنتو آوردی پایین نکنه خیال کنی الانم باید همین کارو کنیا! کلی خندیدم دیدم راست میگه ها... همیشه ذهنم درگیر این مساله بوده الان ولی دیگه نباید بهش فکر کنم... باید تلاش کنم شما یه نی نی تپل مپل باشی که دنیا میای... که رونای پات و بازوهات چین بیفته و من لای چیناش از ذوق بمیرم :)) این مدت برای سلامتی شما و خ...
2 مرداد 1392

مامان تنبل!

لیمو شیرازی من... یه مامان تنبلی شدم که نگو! اصلا تو باور خودمم نمی گنجه... دیروز بعد از مدتها بابایی دعوام کرد... دعوا که نه، گفت آخه چرا خودتو اذیت می کنی؟ و وقتی قرار بود بره خونۀ مامان قشنگ و برامون شام بیاره (خب چیکار کنم دیگه، در راستای تنبلی طفلی مامانم همش برامون غذا می پزه!) گفت توام بیا با هم بریم، پیاده هم می ریم... اولش خیلی خواستم بهونه بیارم... بعد دیدم چرا بهونه بیارم؟ یه روزی از آرزوهای کوچیکم این بود که همش بریم قدم بزنیم و راه بریم! برای همین آماده شدم و راه افتادیم... از سمت خونۀ قدیمیمون رد شدیم... از مغازه ها... اون محل... دلم خیلی گرفت... یهو دلم اونجارو خواست... بعد کلی با بابایی حرف زدیم در مورد اینکه خدا کن...
28 تير 1392

این روزا...

هلوی خوشمزۀ من... این روزا هم شما اندازۀ یه هلوی بزرگی و هم من مرتب هلو می خورم که خوشگل و خوشگتر بشی... این روزا آلو قطره طلا با آب و شکر و نمک می جوشونم و در گوشی بگم، یه مقدارم لواشک خونگی زردآلو می ریزم توش و می شینم کاسه کاسه می خورم! این روزا چیزای دیگه ای هم می خورم، که خب لازم نیست به شما بگم... اینا چیزای بدیه، نباید بخورم، اصلا خوب نیست، باعث میشه کورتیزول ترشح بشه و این وسط شما گناه داری... اما دست من نیست، این چیز بدی که من می خورم این وقتا، اسمش حرصه!!... علتشو نمی گم، نمی خوام هیچ وقتم بهت بگم! اما خب مامانی، یه چیزایی هست توی این دنیا، که آدما رو اذیت میکنه، البته توی این دنیا، آدما بیشتر آدمارو اذیت میکنن، به دل...
21 تير 1392