مامان تنبل!
لیمو شیرازی من...
یه مامان تنبلی شدم که نگو! اصلا تو باور خودمم نمی گنجه...
دیروز بعد از مدتها بابایی دعوام کرد... دعوا که نه، گفت آخه چرا خودتو اذیت می کنی؟ و وقتی قرار بود بره خونۀ مامان قشنگ و برامون شام بیاره (خب چیکار کنم دیگه، در راستای تنبلی طفلی مامانم همش برامون غذا می پزه!) گفت توام بیا با هم بریم، پیاده هم می ریم... اولش خیلی خواستم بهونه بیارم... بعد دیدم چرا بهونه بیارم؟ یه روزی از آرزوهای کوچیکم این بود که همش بریم قدم بزنیم و راه بریم! برای همین آماده شدم و راه افتادیم... از سمت خونۀ قدیمیمون رد شدیم... از مغازه ها... اون محل... دلم خیلی گرفت... یهو دلم اونجارو خواست... بعد کلی با بابایی حرف زدیم در مورد اینکه خدا کنه بتونیم ماشینُ عوض کنیم... ایشالا تا شما بیای تونسته باشیم عزیزم...
مامان قشنگ هم که یه دقیقه ننشست! بازم اعصاب منُ خورد کرد... همش میوه می آورد... شیربرنج درست کرده بود برای خیرات مامانی و بابادو و اونو آورد... حالا خوبه می دونه من دوست ندارما، هی اصرار می کنه بخور!! چای... تازه میگفت بمونید شامم بخورید بعد برید! این شد که قابلمه رو زود زدیم زیر بغلمون و فرار کردیم! این مامان قشنگ اصلا آسایش خودشو دوست نداره! یه سره دلش می خواد برای ماها زحمت بکشه! البته الهی من قربونش برما، ولی خب نباید اینقد تعارف کنه من عصبانی بشم دیگه... مگه نه؟! :)
خدا رو شکر میکنم که همۀ اون گفتنیها درست بود و بعد از تموم شدن سه ماه اول تقریبا ویارهای ناجور و حالت تهوعهای اذیت کننده از بین رفتن... دیگه شب و روز حالم نمی خواد به هم بخوره... خیلی خوشحالم از این موضوع... غذا هم کم و بیش می تونم بخورم... البته بازم نه هر غذایی... مرغ هنوز مورد نفرت منه :)
روز سه شنبه با مامان قشنگ و خاله ندا و گلشید جونم رفتیم خرید... کلی برای شما خرید کردیم... به قول مامان قشنگ هر چی آدم بیشتر خرید می کنه بیشتر دلش می خواد بخره... من از بین همۀ خریدایی که داشتیم عاشق روتختی و تشک و بالش شما شدم... وای نمی دونی چقده نازه...
عزیزدلم...
این روزا همه از من می پرسن تو لگد زدی؟ تکون خوردی؟ جواب من نه هست... خب مطالعات هم میگه زوده... ولی دو روز پیش یه چیزی حس کردم... نمی دونم خودت بودی یا نه! ولی من همون لحظه رو توی خاطرم سپردم... روز چهارشنبه 26 تیر ساعت 12 و نیم بود... به بابایی هم سریع اس ام اس زدم که توی جلسه بود و بعد از تموم شدن جلسه زنگ زد و کلی قربون صدقۀ شما رفت...
بی صبرانه منتظرم تا لگدهای جانانتو نثارم کنی :**
اینم وضعیت شما در هفتۀ 15: