هفتۀ شانزدهم...
سلام پرتقال خوردنی من!
دیگه الان برای خودت 100 گرم وزن داریا! همینه که شکم منُ داری قلمبه می کنی!شلوارام دیگه اندازه نیستن، بعضی مانتوهامم! :)
خدا رو شکر یه کم وزنم داره می ره بالا... هنوز به قبل نرسیدم بازم ولی الان دیگه 58/200 شدم... این خب یعنی خوب دیگه! نه؟! :) یکی دو روز پیش بابایی می گفت از بس عادت کردی یه کم چاق شدی زود وزنتو آوردی پایین نکنه خیال کنی الانم باید همین کارو کنیا! کلی خندیدم دیدم راست میگه ها... همیشه ذهنم درگیر این مساله بوده الان ولی دیگه نباید بهش فکر کنم... باید تلاش کنم شما یه نی نی تپل مپل باشی که دنیا میای... که رونای پات و بازوهات چین بیفته و من لای چیناش از ذوق بمیرم :))
این مدت برای سلامتی شما و خودمون و خانواده هامون، گفتم یه سوپ بپزم افطاری توی ساختمون پخش کنم... وسایلشو خریدم که یه شنبه (30 تیر ماه) این کارو بکنم ولی حالم خوب نبود و نشد... تازگیا فهمیدم اگه زیاد کار کنم، یا اصلا استرسی بشم حالت تهوعام برمیگرده... اون روزم از شبش اصلا خوب نبودم... این شد که افتاد به سه شنبه... مامان قشنگ طفلی مثل همیشه که حاضر هست ازم خواست بیاد کمکم ولی من میخواستم کل کارو خودم بکنم... و خب خدا رو شکر مثل گذشته تونستم از پسش بربیام...
هر چند بعد از اینکه بابایی رفت سوپا رو پخش کنه، یه سهل انگاری کردم و شیر آبُ باز گذاشتم توی قابلمۀ روی گاز که خیس بخوره و یادم رفت ببندم و از اونجایی که آشپزخونۀ ما کفش چاه نداره، آبای نامحترم تا وسط پذیرایی اومدن! و من می تونستم شنا کنم تقریبا! :) و مجبور شدم به خاطر نبودن تی، همه رو با دستمال جمع کنم و بچلونم تو کاسه ها! خیلی سخت بود و خیلی خسته شدم ولی خب عاقبت سهل انگاری خودم بود دیگه عزیزم.. .شما هم همیشه یادت باشه که حواستو به کارت بدی، و ازش منحرف نشی که بلاهای اینجوری سر آدم میاره :)
اینم عکس این هفتۀ شما عزیزم...