لباسای کوچیک شما...
هر چی جلوتر میره، من سعی میکنم بیشتر به عقب نگاه کنم... به اینکه قبلا چطوری بودی و حالا چطوری هستی... عشق و نفس و عمر و زندگی من... خیلی دلم ضعف میره وقتی می ذارمت توی گهوارت و می بینم اکثریت فضاشو اشغال کردی در حالیکه اوایل تولدت خیلی گهواره برات بزرگ به نظر می اومد... خیلی خوشحال میشم وقتی لباسای تو، اونا که با عشق انتخابشون کرده بودم دونه دونه کوچیک میشن...
تازه اینا چندتا از اوووووون همه لباسیه که کوچیک شدن... علت چروک بودنشونم همینه که از توی ساک در آوردم!
این لباسو خاله ندای مهربون برای ختنۀ شما خرید... دست گلش درد نکنه... برای تولد یه ماهگی و دوماهگیتم باز لباس خریده بود...
مامان قشنگ هم با وجه نقد ما رو شرمندۀ خودش کرد...
عشق مامان...
این مدت که به صورت فوری ضربتی هرجا می رفتم تا برات خرید کنم مغازه دارا یه لباسایی میذاشتن جلوم به اسم 2-3 ماهه که همشون به تنت زار میزد!! هی میگفتم آقا بچۀ خودمه، آخه اینقدی نیست که، میگفتن خانوم هست! و چون آدم دچار خطای دید میشه ممکنه حرفشونو قبول کنه... روز پنجشنبه که تعطیلی بابا مهدی بود گفتیم تندی بریم و خریدامونو بکنیم... این بار زرنگی کردم و از قد و قامت شما و طول و عرضت حسابی اندازه گرفتم و متر به دست راهی شدیم... رفتیم بازار رضا... اونجا هم اول میخواستن همین روشو داشته باشن که خب ما با متری که داشتیم فهمیدیم تفاوتی که میگن اشکالی نداره حدود 20 سانته!!! اما... اما موفق شدیم یه مغازه بیابیم که فقط واسه چند ماهه های کوچولو موچولو مثل شما انواع لباسای خوشگل و دل ضعفه ایجاد کن رو داشت... چند مارک خوب و معروف... و بدینسان چند دست برای شما خرید کردیم و کلی ذوقمرگ شدیم... هنوز از اونا عکس نگرفتم... مبارکت باشه عمر و زندگی ما...
یکی از خوشحالیای من این روزا اینه که شما به کتاب توجه نشون میدی... برای من و بابات که زندگیمون با کتاب و شعر و داستان گره خورده خیلی مهم بود...ایشالا که پایدار بمونه این حس...