ختنه !
سخت بود ولی این مرحله هم اصل کاریش تموم شد...
ختنه رو میگم...
هی امروز و فردا کردم... اصلا وقتی شما به دنیا اومدی و بعدش بهم گفتن کی ختنش میکنی، انگار تازه یادم افتاد همچین اتفاقی در راهه! مخصوصا برای من که برادر هم نداشتم چندان قابل درک نبود این مساله... اوایل که گفتیم نافت بیفته... نافت که 16 روز طول کشید بعدم که دکترت گفت 8 ماه به بعد، و ما کمی مردد شدیم... و بعدش که درگیر کمخونیت شدیم و گفتم حالاحالا بهش فکر نمیکنم! بعدترش که جریان شلی شکمت اومد وسط و بعدشم که واکسن... دیگه دیدم خیلی دیر میشه... اگه تا قبل از عید فکری به حالش نکنیم یه ماه الکی عقب می افته و دیگه از روش حلقه هم نمیشه استفاده کرد... با تحقیقاتی که کردم دکتر رو انتخاب کردیم و سریع وقت گرفتم... خودمونو توی عمل انجام شده قرار دادم!
روز یه شنبه 11 اسفند ماه با بابا مهدی راهی شدیم... یه نی نی دیگه هم اومده بود ختنه بشه که از شما یه ماه دقیقا کوچیکتر بود... کاش ما هم یه ماه جلوتر این کارو انجام میدادیم چون حرکات پای شما شروع شده و هی سختی کار بیشتر میشه...
دکتر منو از اتاق بیرون کرد و بابا مهدی بالای سر شما بود... منم یه طبقه اومدم پایین و تلفنی با خاله ندا خودمو مشغول کردم، ولی مگه می تونستم صدای جیغ و گریۀ شما رو نشنوم؟! دلم ریش ریش بود... اما نمی خواستم گریه کنم...
تا اومدم توی مطب دکتر شمارو از اتاق بیرون آورد و گفت صلوات بفرستین... بعد گفت شادوماده برای سلامتیش دست بزن بزن... همه دست زدن... شما رو داد توی بغل من... منم تندی توی اتاق شیر بهت شیر دادم که آروم بشی... البته شب سختی داشتی... نعره می زدی از درد، البته من قبل از ختنه بهت قطره استامینوفن داده بودم... دکتر شربت سفالکسین هم داده بود که می ترسیدم نخوری ولی به خاطر مزۀ توت فرنگیش دوست داشتی و خوردی... همش نگران جیش شما بودیم... تا ساعت 3 صبح جیش نکردی! 9 ساعت گذشته بود... هی توی نت گشتیم، به دوستام اس ام اس زدم! در واقع مزاحمشون شدم... دو روزم بود پی پی نکرده بودی! خلاصه همه چی قاطی شده بود... یهو دیدم پوشک شما خیس شده و از اونجا که این پوشکا زیادی جاذبن بابایی وسواسی پوشکو شکافت تا متوجه شدیم بله، شما جیش کردی و با خیال راحت من و بابایی و مامان قشنگ گرفتیم خوابیدیم!
قربونت برم الهی همیش تنت سلامت باشه... ایشالا زودی حلقۀ ختنه به راحتی و بی دردسر بیفته...
اینم مطب دکتر قبل از ختنه...