سرماخوردگی سخت
جونم برات بگه...
یهو تب کردی... از اینکه چرا و به چه علت ترسیدم! گفتم شاید کم آب شدی... بهت استامینوفن دادم و شیر و آب... دو سه ساعت بعد باز تب... رفت بالا... استامینوفنه تاریخش گذشته بود بابایی رفت داروخونه که بخره... جمعه بود... منم داشتم از ترس دق میکردم! کلا از تب می ترسم خب... هی پاشویت کردم... بابا اومد... استامینوفن بهت دادم و تصمیم گرفتیم آخر شب بریم خونه مامان قشنگ... نمی تونم تب رو تنها تحمل کنم... بهتره نگم که چی به روزمون اومد... تبت تا 39.5 بالا می رفت... نهایتی هم که پایین می اومد 37.7 بود... اینقد گریه کردم بماند... صبح با بابایی بردیمت پیش دکترت... گفت منتظر بعدش باشیم، یا دونه بریزه یا اسهال... از اونجا که عماد، پسر خاله مریم هم اینطوری شده بود فکر میکردم رزوئلا گرفته باشی... با داروها بازم تبت قطع نشد... خاله ندا گفت باید شیاف بذاریم برات و اگه بازم با شیاف قطع نشد ببریمت بیمارستان... بابا مهدی رفته بود سرکار... بابایی رفت داروخونه و تندی شیاف گرفت، برات گذاشتیم... الهی بگردمت مامان، لخت لخت بودی ولی داغ داغ... کم کم تبت کم شد... یه کم آروم گرفتم... ولی سر 4 ساعت می رفت بالا... اونم خیلی... دوباره شیاف... آنتی بیوتیک هم می خوردی... یه روز دیگه هم اینطوری گذشت... از اونور بابا مهدی هم مشکل داشت... من نمی دونستم غصه کدومتونو بخورم! صبح بعد بابا مهدی رفت بیمارستان سرم بزنه، منم بعد از شیر دادن به شما رفتم که تنها نباشه... تبت داشت کنترل میشد... دوشنبه شب که دیگه تب نداشتی برگشتیم خونمون... بابا می خواست بره ماموریت گفته بود ما رو هم می بره... شما هم که دیگه تب نداشتی و آنتی بیوتیک میخوردی...
چهارشنبه ظهر راهی شدیم... نمک آبرود... با همکار بابا و خانوم و دخترش... یه ویلا گرفتیم.... شب تو خواب همش حس کردم که داغی... به بابا گفتم درجه گذاشتیم دیدیم بله! تب کردی... داشتم از ترس می مردم... توی شهر غریب، بدون کمک، بابا که می رفت سر کار، دکترم نبود تعطیلی بود خب... شیاف برات گذاشتم ولی اصلا تبت قطع نمیشد... یه سره پاشویت می کردم... یه سره... خاله ندا میگفت اینقدر حرص نخور، تو داری تنها کاری که میشه رو انجام میدی... می خواستم برگردم تنهایی تهران، بابا مهدی نذاشت... من که تا تب می کردی می دویدم خونۀ مامان قشنگ حالا توی یه شهر کوچیک تنها افتاده بودم... هی دعا میکردم... عصر بردیمت درمانگاه، گفت اینجا اصلا متخصص کودکان وجود نداره!!! از تعجب شاخ درآوردیم... دکتر عمومی معاینت کرد، منم که به عمومی ها حساس(شرمنده)... بهت دارو داد... بروفن... از خاله ندا مشورت گرفتیم گفت بدیم بخوری... کتوتیفن هم بهت داده بود دکتر... من آموکسی سیلینتم بعد از تب کردنت دوباره شروع کردم، و خب به نظر خودم علت تب مجددت قطع آنتی بیوتیکت بود... روز بعد بهتر شدی... نفسم تازه داشت راه باز میکرد... و روز آخر خدا رو شکر تب نداشتی... و وقتی رسیدیم تهران سرفه هات شروع شد... آبریزش بینی... و سرما خوردگی حاد...
دوباره بردمت دکتر... این بار تنها... و دکتر گفت باید هنوز آنتی بیوتیک بخوری...
روزای سختی بود مامانی... خیلی خیلی خیلی سخت... یعنی خرد شدن خودمو حس میکردم... ولی الهی شکر که گذشت... ایشالا همیشه تنت سلامت باشه...
راستی شما در سن 8 ماه و 23 روزگی بالاخره چهاردست و پا رفتی... الانم همش می خوای بری و من می ترسم روی سنگها بری و بخوری زمین... هی دنبالتم... دعا کن مامانت یه کم عاقل بشه، اینقدر استرس نداشته باشه...
متاسفانه بدغذا شدی... گریم میگیره ولی نمیخوری، یا سخت می خوری... پسرم وزن کم کردی؛ خواهش می کنم جبرانش کن...
تله کابین نمک آبرود، روز آخر سفر که بهتر شده بودی
رستوران آیلار