هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

یه عالمه حرف...

1392/3/19 13:23
نویسنده : مامان نغمه
454 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی...

بی صبرانه منتظر روزیم که بفهمم تو جورابات صورتیه یا آبی... نه برای اینکه دلم بخواد تو دختر باشی یا پسر... بلکه دلم می خواد زود زود برات اسم انتخاب کنیم و دیگه با اون اسم واقعیت باهات صحبت کنم... توی خیالم بهت نقش بدم... شکلتو بکشم... درددل کنم... تو نزدیک ترین کسی هستی که توی دنیا وجود داره به من... هیچ وقت تا حالا یه آدم دیگه توی وجود من نبوده... البته یکی بوده که سالهاست توی دلم داره زندگی می کنه و اون بابای مهربونته... که این روزا خیلی بیشتر دوستش دارم... که اینقدر زحمت می کشه برای اینکه من زحمتی نکشم که گاهی اشکم در میاد...

مامانی...

این روزا خیلی احساساتم رقیق شده... تقی به  توقی می خوره گریم می گیره... گاهی وقتام خیلی خشن می شم... از هر چی زود عصبانی... کتابایی که خوندم میگن که این طبیعیه... به خاطر هورموناییه که توی بدنم داره بالا و پایین میشه...

مامانی...

هفتۀ گذشته 4 روز تعطیلی بود... تو نمی دونی که، این روزا رو همۀ مردم می رن سفر! آخه پرنده پر نمی زنه توی شهر! من و بابایی هم تقریبا هر سال می رفتیم... امسالم با اینکه دایی من (دایی حسین) دعوتمون کرده بود به شمال و خونشون ولی ما تصمیم گرفتیم نریم... خاله ندا اینا رفتن... همه رفتن جز مامان قشنگ اینا... نمی دونم چرا مامان قشنگ این کارارو می کنه و نمی ره... من ناراحت میشم که من بخوام براش بهونۀ نرفتن باشم... چون من کاری نمی خوام برام انجام بده که... اما خب اون طفلی اصلا دلش طاقت نمیاره... یه مادر نمونست خب... خلاصه خاله اینا رفتن ولی از بس گفتن ما اشتباه کردیم که نرفتیم دلمون گرفت! همه می دونستن ما بیشتر از همه مایل بودیم بریم سفر، ولی خب بعد از اون همه استراحت دلم نمی خواست برم یه سفر که مبادا خطری تهدیدت کنه... دلم نمی خواست جمع رو به هم بزنم... آخه مامانی من اصلا نمی تونم همۀ غذاهارو بخورم... طفلی بابایی که اذیت میشه به خاطر این روش جدید غذایی من...

آره... تصمیم گرفتیم جایی نریم... دو روز اول توی خونه بودیم و فیلم دیدیم و کتاب خوندیم... اما 5شنبه رفتیم آزمایش خون... دکتر کلی برام آزمایش نوشته بود... رفتیم آزمایشگاه کاخ که بسته بود... رفتیم بیمارستان مصطفی خمینی... بعد از آزمایشم رفتیم یه صبحانه خوری توی میدون ولیعصر که با بابایی زیاد از اونجا خاطره داریم... اول دلم خواست حلیم بخورم! ولی بعدش یهو دلم املتای مخصوص اونجارُ خواست که آقاهه گفت فقط حلیم داریم! الهی بمیرم مامانی تو دلت خواسته بود املت بخوری؟ بعد که حلیم رو آورد دیدم من دارچین نمی تونم بخورم که! یهو زد زیر دلم ولی به روی بابایی نیاوردم... یه کم خوردم که گرسنه نمونم...

بعد رفتیم خیابون بهار... وای خدا... هیچوقت فکر نمی کردم از خریدن لباس نوزادی و دیدن این همه وسیلۀ کوچولو این همه ذوق زده بشیم... دو سه دست لباس توی خونه ای برات خریدیم... رنگ زرد و کرم قهوه ای و سفید که ربطی به جنسیت نداشته باشه... کلی با بابا خوشحال بودیم... البته مامان قشنگ دعوامون کرد!! :)

بعد رفتیم خونۀ مامان قشنگ... ناهار اونجا بودیم... مامان قشنگ خریدایی که 4 سال پیش برای شما از سوریه کرده بودُ آورد دیدیم و من و بابا کلی قربون صدقت رفتیم... ماشاالله کلی لباس داری از حالا...

عصری هم رفتیم هفت حوض تا من یه شلوار لی بخم که بتونم راحت برم سرکار... یه شلوار لی بارداری خیلی باحال...

بعدتر رفتیم خونۀ دوست بابایی... کلی منو تحویل گرفتن... برام چیزمیزای ترش خریدن که دوست دارم... آواز خوند برامون... رفتیم رستوران چیپوتله توی ونک... شام پیتزا خوردم و خیلیم مزه داد... و بعد اومدیم خونه... بعد از مدتها یه شب خیلی خوب بود مامانی... ایشالا به تو هم خوش گذشته باشه...

این روزا نگران انتخاباتم عسلم... می ترسم اتفاقاتی بیفته که آیندۀ تو رو تضمین نکنه... من و بابا زیاد دعا می کنیم خدا عاقبت به خیرمون کنه... توام دعا کن...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)