هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

این مدت...

1394/11/13 23:12
نویسنده : مامان نغمه
557 بازدید
اشتراک گذاری

25 ماهه ی ناز مامان...

تولد دوسالگیت هم اومد و رفت...

قبلش من آنفلوانزا گرفتم، شاید بدترین مریضی زندگیم بود، بدتر از همه اینکه باید ماسک میزدم و نزدیک شما نمی شدم و نمی خواستی اینو بپذیری...

خدا رو شکر اون دوره هم طی شد و درگیر کارای تولدت شدم... تولدت امسال متشکل از فامیل من و بابا مهدی و دوستامون بود... شب هم آقایون اومدن...

خدا خیر به مامان قشنگ بده که از روز قبل اومد کمکم... وگرنه مگه شما اجازه میدادی؟

خیلی دلم میخواست تمام غذاهای تولدت رو خودم درست کنم و خدا هم بهم یاری رسوند... لازانیا رولی، اسنک گوشت، بورک سوسیس، خوراک مرغ مکزیکی،سالاد الویه، سوپ قارچ، سالاد کلم و کشمش، تیرامیسو، ژله سورپرایز، منوی تولد بود... تم تولدت هم توپ بود و کیکت هم توپ...
خدا رو شکر تولد خوب برگزار شد، دوستای کوچولوی زیادی داشتی، و من خدا رو شکر کردم که تونستم تولد دو سالگی شما رو برگزار کنیم...
روز 10 دی ماه هم با دوستای دی ماهی 92 که یه گروه داریم توی خانه بازی تماشا براتون تولد گرفتیم... یه تولد دسته جمعی... که تا تونستی بازی کردی... و تو ماشین تا برسیم خونه از خستگی خوابت برد...

 

پسر خوب مامان...

آرزوم اینه همیشه تنت سلامت باشه... دلت خوش باشه و لبت خندون...

این روزا دایره لغاتتت داره بیشتر میشه...

به گلشید (دختر خالت) میگی آجی... به زبون خودت: آدی...

من از بس بابا مهدی رو مخاطب قرار دادم که باباش هیراد اینکارو میکنه و امثالهم، مدتیه به بابا میگی باباش!!! :))

به گوشی من میگی مامانو!!

به مامان بابایی میگی مامانی

به جفت بابا بزرگا میگی بابایی

به مامان قشنگ میگی مامانش!!!

تقریبا خواسته هاتو با زبون خودت میگی... و من می فهمم...

میکروفون میگیری دستت و مرتب در حال آواز خوندنی، یا به هر چیزی می کوبی مثل تمبک... به نظرم به موسیقی خیلی علاقه مندی...

مدتی هم هست قبل از رفتن به جایی برات کاملا توضیح میدم که کجا میریم، فضا چطوره و کی ها هستن، و من ازت توقع دارم چه رفتاری داشته باشی...

عاشق کتابهای می می نی هستی، و قبل از خواب ظهر و شب تا بهت میگم هیراد برو روی تخت دراز بکش تا بیام برات می می نی بخونم، میگی می می نی و تندی می دوی...

یه مدت بود همش دلت می خواست سی دی ببینی، دورا، دیه گو، بی بی انیشتین، باب اسفنجی، چرا، ولی الان یه ماهی میشه علاقتو کاملا به سی دی دیدن از دست دادی، مگر چی بشه و من خوشحالم...

در طول روز مرتب با هم بازی میکنیم، توپ بازی، نقاشی، قایم باشک، بازیهای فکری و...

مامان قشنگ برای تولدت سرسره خرید و هر وقت توی این سرما دلت بخواد بری بیرون و ماشاالله هم که خیلی ددری هستی برات میارمش و دلت آروم میشه...

مامانی هم برات یه اسب چوبی که میشنی روش تکون میخوره گرفتن...

خاله ندا هم یه سه چرخه موزیکال...

من و بابا مهدی هم یه زرافه گرفتیم که حلقه بسکتبال داره...

دیگه خونمون شده خونه بازی!!! ولی خب بازم حوصلت سر میره...

عمه مریم برات سوییشرت گرفت

عمو هادی از این ریل کارها گرفتن...

بقیه دوستان و فامیل هم با هدیه های خوبشون که بیشتر اسباب بازی بود همگی خجالتمون دادن...

طبق گفته های روانشناسا که ما رو به 24 ماهگی نوید داده بودن، وابستگیهای شما بهتر شده، یعنی حداقل وقتی برات توضیح داده میشه کم و بیش گوش میکنی! و سعی میکنی مثلا بپذیری...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامی غزل
20 اسفند 94 4:11
سلام نغمه عزیزم من برگشتم ولی اینبار با دوتا فرشته