هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

عوض شدیا!

1393/1/20 14:56
نویسنده : مامان نغمه
579 بازدید
اشتراک گذاری

دردونۀ من...

الان یه دنیا خستگی روی شونه هامه... شدیدا گردن درد دارم و وقتایی که شمارو بغل می گیرم بیشترم میشه... یه عالمه خوابم میاد... چشمام خیلی خستست... بهار همیشه حال منو به هم ریخته، یعنی یه رخوت ناراحت کننده بهم میده... چند روزم هست که حال و روز درست و حسابی ندارم... ضعف شدید، چشمام سیاهی میره و کلا تنم هی مورمور میشه... خاله ندا گفت که به خاطر کم خونیمه... همیشه طفلی نگران کم خونی من بوده، هی هم توصیه کرده قرص آهنمو بخورم منم که هی یادم میره... دیروز مجبورم کرد بخورم (البته تلفنی! رفته بودن با مامان قشنگ اینا شمال) و به اجبار خاله و بابا مهدی یه عالمه هم پسته خوردم... یادم میاد وقتی شما توی شکم من بودی از هُل این که ضرری متوجه شما نباشه یه عالمه به خودم می رسیدم، برای کم نشدن مایع آمینیوتیک روزی حداقل 15 لیوان آب می خوردم، اونم منی که از آب بیزار بودم و هستم! اونوقت الان که نگاه میکنم می بینم روزی یه لیوانم نمی خورم... قربون شما بشم، آخه اون موقع به خاطر شما به خودم می رسیدم... البته که الانم به خاطر شما باید به خودم توجه کنم...

الان ساعت نزدیک سه بعد از ظهره و شما بعد از سه ساعت بیداری مداوم و یه ساعت و نم نق نق کردن خوابیدی... تا نیم ساعت دیگه خاله مریم (دوست قدیمی من) میاد خونمون دیدن شما... خاله مریم هم یه نی نی توی دلش داره که تابستون دنیا میاد ایشالا... یه دختر گل...

گل پسرم...

چند شب پیش خونۀ مامان قشنگ اینا بودیم... شما توی کریرت پایین میز ناهارخوری نشسته بودی، به ما که مشغول شام خوردن بودیم نگاه میکردی... یهو یه گریه یا بهتره بگم نعره ای زدی که گریه هات با هیچ بغلی آروم نمیشد... دیگه مستاصل شده بودیم... هیچ وقت ازت این برخوردو ندیده بودیم... به پهنای صورت اشک می ریختی... تا اخر مامان قشنگ آرومت کرد بعدشم یه کوچولو شیر خوردی خوابیدی... این حرکتت منو ترسوند چون فرداش (دوشنبه) میخواستم بعد از مدتها برم سرکار... نگران بودم بازم اینطوری نشی... که خب ظهر زود اومدم خونه... و مامان قشنگ گفت یه بار تا مرز اون گریه ها پیش رفتی ولی زود آروم شدی... از اون موقع دیگه انگار یاد گرفتی، همش گریه های این شکلی می کنی... نمی دونم منظورت اینه که همش توجهمون به شما باشه؟ چون امتحان کردیم دردی نداشتی که به خاطرش باشه... انگار دوست داری همش باهات حرف بزنیم البته ما هم شمارو عادت دادیم فک کنم! همش با شما صحبت کردیم و می کنیم... ولی خب عشق من، یه وقتایی نمیشه همش کنار شما بشینم و حرف بزنم که... مثلا دیروز از صبح که بابا رفت تا بیاد خب من یا با شما حرف زدم یا کنارت نشستم یا بغلت کردم... قبلا که کوچولوتر بودی اینطوری نبودیا... :(

اصلا به اسباب بازیا و عروسکات علاقه ای نداری... وگرنه یه ساعت از روز لااقل سرگرم اونا می شدی... در حد یه ربع نگاهشون میکنی بعد شکواییه هات شروع میشه...

قربون دل نازکت بشم مامانی... پسر گلم... نازم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

ساينا
20 فروردین 93 18:44
نغمه جونم واقعا روزي 15ليوان اب ميخوردي؟؟بعد مشكل دسشويي نداشتي??اخه من شنيدم اين دوران خانمها خيلي دسشويي ميرن... كم خوني بايد به خودت برسي دختر تو الان بچه شير ميدي و بايد هواي خودت داشته باشي... اخي بچه دلش ميخواد باهاش حرف بزنيد خوب...عادت كرده به شنيدن صداتون.. نغمه خيلي خوبه 1 روز ميري سركار ..فكر اينكه هر روز بري سركار واقعا وحشتناكه
مامان نغمه
پاسخ
گاهی بیشتر هم! تازه چای و نوشیدنی های دیگه مجزا بود مگه میشه مشکلی نداشت؟ جامو کنار دستشویی پهن کرده بودم آره شدیدا دوس داره باهاش حرف بزنیم... آره اصلا به هیچ عنوان هر روز نمیرم سرکار
ساينا
20 فروردین 93 18:44
راستي عكس نداشت اين پست
مامان نغمه
پاسخ
شرمنده توی پستهای بعدی جبران میکنم دوستم
حبه قند
21 فروردین 93 12:26
وای مامان نغمه چقدر این خستگی ها انرژی ادم رو کم می کنه و چقدر وقتی ادم خسته باشه بی حوصله میشه توصیه میکنم حتما داروهاتو بخور و مشکل کم خونی رو رفع کن . هیراد مامان بی حال نمیخواد. معمولا بچه ها با بزرگترها کلی ازمون و خطا انجام میدن و اینم یکی از آزمون و خطلاهاست و هیراد هم متوجه شده وقتی توجه بهش کم میشه اینطوری گریه کنه که همه دلشون واسش بسوزه. این بچه ها بهترین روانشناسان دنیا هستن. سعی کن وقتی تو خونه داری کارهاتو انجام میدی سکوت نباشه باهاش حرف بزن اما همیشه پیشش نشین. بازم میگم خسته نباشی مامان مهربون و قوی.
مامان نغمه
پاسخ
من سعیم همش اینه که هیراد منو بیحال نبینه برای همین به خودم فشار می اد... اتفاقا اصلا سکوت توی خونه ما نیست، من مرتب باهاش حرف میزنم برای همین عادت کرده
دریا
22 فروردین 93 16:07
سلام دوست خوبم خیلی جالبه منم الان چند وقته دقیقا همین حالتای تو رو دارم خیلی نگران بودم هفته اینده نوبت دکتر دارم برم ببینم برا چیه این مورمورا و سردردو سرگیجه ها عزیزم مهرسام هم بعضی وقتا از ته دلش فریاد میزنه که هیچ کس نمی تونه ارومش کنه فکر کنم یه جایشون تیر میکشه نغمه جون تا اینا بزرگ بشن ما رو جون به لب میکنن
مامان نغمه
پاسخ
سلام عزیزم پس حالت مشابهه... ایشالا که چیزی نیست خانومی ای ای ای واقعا