عوض شدیا!
دردونۀ من...
الان یه دنیا خستگی روی شونه هامه... شدیدا گردن درد دارم و وقتایی که شمارو بغل می گیرم بیشترم میشه... یه عالمه خوابم میاد... چشمام خیلی خستست... بهار همیشه حال منو به هم ریخته، یعنی یه رخوت ناراحت کننده بهم میده... چند روزم هست که حال و روز درست و حسابی ندارم... ضعف شدید، چشمام سیاهی میره و کلا تنم هی مورمور میشه... خاله ندا گفت که به خاطر کم خونیمه... همیشه طفلی نگران کم خونی من بوده، هی هم توصیه کرده قرص آهنمو بخورم منم که هی یادم میره... دیروز مجبورم کرد بخورم (البته تلفنی! رفته بودن با مامان قشنگ اینا شمال) و به اجبار خاله و بابا مهدی یه عالمه هم پسته خوردم... یادم میاد وقتی شما توی شکم من بودی از هُل این که ضرری متوجه شما نباشه یه عالمه به خودم می رسیدم، برای کم نشدن مایع آمینیوتیک روزی حداقل 15 لیوان آب می خوردم، اونم منی که از آب بیزار بودم و هستم! اونوقت الان که نگاه میکنم می بینم روزی یه لیوانم نمی خورم... قربون شما بشم، آخه اون موقع به خاطر شما به خودم می رسیدم... البته که الانم به خاطر شما باید به خودم توجه کنم...
الان ساعت نزدیک سه بعد از ظهره و شما بعد از سه ساعت بیداری مداوم و یه ساعت و نم نق نق کردن خوابیدی... تا نیم ساعت دیگه خاله مریم (دوست قدیمی من) میاد خونمون دیدن شما... خاله مریم هم یه نی نی توی دلش داره که تابستون دنیا میاد ایشالا... یه دختر گل...
گل پسرم...
چند شب پیش خونۀ مامان قشنگ اینا بودیم... شما توی کریرت پایین میز ناهارخوری نشسته بودی، به ما که مشغول شام خوردن بودیم نگاه میکردی... یهو یه گریه یا بهتره بگم نعره ای زدی که گریه هات با هیچ بغلی آروم نمیشد... دیگه مستاصل شده بودیم... هیچ وقت ازت این برخوردو ندیده بودیم... به پهنای صورت اشک می ریختی... تا اخر مامان قشنگ آرومت کرد بعدشم یه کوچولو شیر خوردی خوابیدی... این حرکتت منو ترسوند چون فرداش (دوشنبه) میخواستم بعد از مدتها برم سرکار... نگران بودم بازم اینطوری نشی... که خب ظهر زود اومدم خونه... و مامان قشنگ گفت یه بار تا مرز اون گریه ها پیش رفتی ولی زود آروم شدی... از اون موقع دیگه انگار یاد گرفتی، همش گریه های این شکلی می کنی... نمی دونم منظورت اینه که همش توجهمون به شما باشه؟ چون امتحان کردیم دردی نداشتی که به خاطرش باشه... انگار دوست داری همش باهات حرف بزنیم البته ما هم شمارو عادت دادیم فک کنم! همش با شما صحبت کردیم و می کنیم... ولی خب عشق من، یه وقتایی نمیشه همش کنار شما بشینم و حرف بزنم که... مثلا دیروز از صبح که بابا رفت تا بیاد خب من یا با شما حرف زدم یا کنارت نشستم یا بغلت کردم... قبلا که کوچولوتر بودی اینطوری نبودیا... :(
اصلا به اسباب بازیا و عروسکات علاقه ای نداری... وگرنه یه ساعت از روز لااقل سرگرم اونا می شدی... در حد یه ربع نگاهشون میکنی بعد شکواییه هات شروع میشه...
قربون دل نازکت بشم مامانی... پسر گلم... نازم...