هفتۀ 26...
سلام بادمجان قلمی لذیذ من...
تاخیر مامانو می بخشی دیگه؟
بهت بگم این مدت چی به سرم اومد یا نه؟! دلت نلرزه یه وقت؟ البته تو که از همه چی با خبری! :)
اصلا یادم نیست از چیا باید بگم... از خریدی که با مامان قشنگ رفتیم جمهوری... و گهوارۀ بی بی کوی خوشگل شمارو خریدیم، از مینی واشری که برای شستن لباسای نازنازی شما گرفتیم، از روروئکت که بالاخره حریف مامان قشنگ نشدم و خرید؟ از یه روز با خاله ندا و مامان قشنگ مولوی رفتن و خریدن پارچۀ شیشه ای برای پرده و عروسکای خرسی که روش بچسبونیم؟ از عروسکای موزیکال برای کالسکت؟ از پرده ای که مامان قشنگ دوختش و با کمک همدیگه عروسکارو با اتو بهش چسبوندیم و فوق العاده شد؟
از کجا بگم مامانی؟
از اینکه رفتیم خونۀ دوست بابایی... یه عکس گرفتیم که محوریتش شما بودی و خیلی ناز شد...
از اینکه شنبه نرفتم سرکار ولی یهویی چشمم دیدش مختل شد، خیلی ترسیدم، مامان قشنگ اومد دنبالم و رفتیم بیمارستان؟ چشممو دیدن گفتن باید دو روز دیگه عکس بگیرم؟ از استرسایی که داشت منو میکشت؟ از سرچ کردن مسخره توی نت، که همش منو نگران تر می کرد و علائم رو ربط میداد به مسمومیت حاملگی؟!
از اینکه دیروز بازم رفتیم دکتر، و با عکس گرفتن متوجه شدیم که شبکیۀ چشمم مشکل پیدا کرده... و چون توی دوران بارداری هستم نمیشه دارو بخورم... و درمانش می دونی فقط چیه؟ اینکه آروم باشم و استرس نداشته باشم! چه کار سختی نه؟! هی با خودم تمرین میکنم... نمی دونم موفق بشم یا نه... خودت باید فهمیده باشی مامانت خیلی آدم نگرانیه... شاید بقیه این شدت رو نفهمن، ولی در درونم همش موجای دریا متلاطمه! شاید یه مشاور رفتن لازم باشه...
و حالا این همه گفتم... یه چیز بگم که ذوق زدمون کرد؟
کتابم چاپ شد عزیزدلم... و از هفتۀ بعد توی کل کشور توزیع میشه و به فروش می رسه... وقتی دیدمش گریه کردم... نازش کردم... آخه اونم نی نی احساس منه که به دنیا اومد... الهی فدای اون قدمات بشم که باعث شد امسال به یکی از آرزوهام که اصلا فکرشم نمی کردم برسم...
پسر گلم...
سلامتیتو از خدا می خوام... همیشۀ همیشۀ همیشه...
اینم عکس شما در هفتۀ 26: