هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

هفته 24

1392/8/13 18:52
نویسنده : مامان نغمه
568 بازدید
اشتراک گذاری

سلام همچنان پاپایای من!

آخه سایتای تشخیص جنین میوه ای (!) میگن که شما این دو هفته هر دوش اندازۀ پاپایا هستی! احتمالا قدت دیگه، وزنت بالاتر میره قطعا مامانی... الان باید حدودا نیم کیلو باشی :) ای جونم...

پنجشنبۀ پیش با بابایی رفتیم نمایشگاه مادر و کودک و نوزاد... چیز خاصی نداشت، البته برای ما، چون انواع کالسکه و کریر و این چیزا بود، ولی خب ما که گرفته بودیم... فقط از نمایندگی غنچه دو تا لباس برات خریدم... میخواستم آویز کریر و اینا هم بخرم، انتخابم کردم ولی پرینترشون خراب شده بود نشد! توی غرفۀ نی نی سایت نشستیم و آموزش ماساژ نوزاد رو دیدیم، و بعد سی دیشو خریدیم و راهی شدیم...

جمعه 22 شهریور هم از آپادانا سرویس تخت و کمدتو آوردن... من مثل همیشه که اینجور وقتا محبوس میشم رفتم توی اتاق خواب، ولی فک نمی کردم این قد طول بکشه! از پنجره نگاه کردم دیدم وانته توش فقط یه خوشخوابه! گفتم وا، پس بقیش کو؟! نگو کلهم چیزی که آورده بودن تیر و تخته و پیچ و اینا بود، داخل کارتن! خب این خیلی خوب بود همش نگران بودم که از پله ها چطور میخوان تخت و کمدو بیارن بالا که ضربه نخوره... 2 ساعت و نیم طول کشید تا نصبش کردن و رفتن... بابایی هم هی این وسط میومد و ابراز نگرانی میکرد که ما گشنمون شده، و برام چای و شکلات و اینا می آورد، ولی خب من دوس داشتم با بابایی ناهار بخوریم! وقتی رفتم حمله کردیم به غذا که از صبح گذاشته بودم پخته بود: باقالی پلو با مرغ!

مامانی اتاقت خیلی ناز شد... خیلی زیاد... رفتیم خونۀ مامان قشنگ و مقداری از وسایلتم آوردیم و چیدم... دیگه مگه من صبر و طاقت دارم؟ بابایی که همش توی اتاقت باهات حرف می زنه، منم که دیگه از خود بیخود! حالا ایشالا تکمیل تکمیل شد عکسشو می ذارم...

امروز رفتم روی ترازو، مطمئن بودم وزنم بالاتر رفته... وزن فعلیم شده 61 کیلو و 900 گرم... یعنی سه کیلو تقریبا اضافه وزن... تا ده روز دیگه که برم دکتر احتمالا یک کیلو دیگه حداقل اضافه میشم... قطعا خانوم دکتر راضی میشه :)

دو تا از دوستام خبر بارداریشونو بهم دادن... وای که چقد خوشحال شدم... همش اس ام اسی ازم راهنمایی می خواستن و منم با جون و دل براشون توضیح میدادم، همش یاد روزای اولی بودم که فهمیده بودم شما اومدی... روزای سختی که با هم داشتیم، یادته؟ خیلی توصیه ها به دوستام کردم، ولی یکیشون که خاله مژگان باشه اصلا حرف گوش کن نیست! هر چی بهش میگم سر کار نرو، بذار یه هفته ده روز استراحت کنی گوش نمیده، خیلیم کم طاقته، اما خاله بهار حرفمو گوش میکنه، هر چند اونم همش گریه میکنه از سختیا... مامانی شاید علت اینکه من زیاد سخت نگرفتم این بود که واقعا از جون و دل می خواستمت نه؟به من میگن تو زیادی صبوری!!

این چند روز کم شیطونی کردی... کم فهمیدمت، حست کردم... بابایی هم که عادت کرده صبح به صبح ازت باخبر بشه چه از حرفای من، چه با اس ام اسام، دلش گرفته بود، آخه هر چی دستشو می ذاشت روی شکمم و با شما حرف می زد عکس العملی نداشتی، می فهمیدم داره غصه می خوره، بیشتر از اون خودم، ولی از دیروز باز کم و بیش شروع کرد به ورجه وورجه... میشه ازت خواهش کنم هی لگد بزنی؟ مشت بکوبی؟ باور کن ما ناراحت نمیشیم... خیلیم ذوق میکنیم... :)

همش دارم روزارو تیک میزنم... کاش امسال خدا تصمیم بگیره زودتر زمینو بچرخونه، بلکه من و بابایی زودتر به شما برسیم...

اینم عکس هفتۀ 24 که شما در اون قرار داری:


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مادرانه
29 شهریور 92 11:48
خدارو شکر ان شاالله همه چی همینطور به خوبی پیش بره
گلی
31 شهریور 92 20:18
به به به! مبارک دخملی باشه. پس تخت و کمدشم خریدی!
انشاا... به سلامتی ازش استفاده کنه


دخملی نه ها، پسملی
مرسی عزیزم از لطفت
پرتو
31 شهریور 92 22:36
خدا رو هزاران مرتبه شکر که همه چیز خوبه عزیز دلم خیلی مواظب خودت و کوچولوی نازت باش انشاالله به زودی به موقش به دنیا میاد و عکس نازش و بزاری برامون ، ممنون که همیشه بهم سر میزنی عزیزم


فدای تو دوست گلم... قربونت بشم مهربون
مامي غزل
1 مهر 92 7:30
سلام نغمه عزيزم مبارك باشه وسايل ني ني گلم
مرسي هميشه بهم سر ميزني و بهم اميد ميدي مرسي دوستم
با فاصله يكي دوهفته ني ني هامون بغلمون خواهند اومد ايشالله سلامت باشند
تهران هستي عزيزم ؟؟ چند سالته ؟؟


سلام عزیزم مرسی گلم...
ایشالا ایشالا
آره عزیزم تهرانم و امسال 30 ساله میشم
مامان غزل خانم
4 مهر 92 17:49
عزیزم مبارک باشه .... وزنت هم ماشالا عالیع من که دارم میترکم


مرسی دوستم
دارم زیاد میشم همش )