این روزا...
هلوی خوشمزۀ من...
این روزا هم شما اندازۀ یه هلوی بزرگی و هم من مرتب هلو می خورم که خوشگل و خوشگتر بشی...
این روزا آلو قطره طلا با آب و شکر و نمک می جوشونم و در گوشی بگم، یه مقدارم لواشک خونگی زردآلو می ریزم توش و می شینم کاسه کاسه می خورم!
این روزا چیزای دیگه ای هم می خورم، که خب لازم نیست به شما بگم... اینا چیزای بدیه، نباید بخورم، اصلا خوب نیست، باعث میشه کورتیزول ترشح بشه و این وسط شما گناه داری... اما دست من نیست، این چیز بدی که من می خورم این وقتا، اسمش حرصه!!... علتشو نمی گم، نمی خوام هیچ وقتم بهت بگم! اما خب مامانی، یه چیزایی هست توی این دنیا، که آدما رو اذیت میکنه، البته توی این دنیا، آدما بیشتر آدمارو اذیت میکنن، به دلایل مختلف... منم سعی میکنم یا فکر نکنم به این مسائل، یا وقتی مطرح میشه زود ازش بگذرم... هر کی هم به فکر شما نباشه من که باید باشم! همین که تپش قلبم می ره بالا، خودمُ مشغول کار دیگه ای میکنم... تا خالی بشه ذهنم... کاش بتونم!
این روزا کمی بهترم، البته بگیر نگیر داره، بعضی ساعتا نفسم از ورم کردگی معده در نمیاد و اشتهام بالکل از بین می ره، ولی بعضی وقتام می تونم یه چیزایی که نمی تونستم بخورمُ بخورم!
عزیزم...
ماه رمضون اومده و امروز سومین روزشه... ماهی که همه مسلمونا از اذان صبح تا اذان مغرب چیزی نمی خورن... نه غذا، نه آب... البته باید خیلی کارای دیگه ای هم نکنن تا این کارشون که بهش میگن روزه گرفتن قبول باشه! مثل این که نباید غیبت کنن، بد ِ دیگران رو بخوان، گناه کنن یا...
این روزا کم و بیش قرآن می خونم... می ذارم از تی وی پخش بشه... شما بشنوی... من اصراری بر کاری برای شما ندارم، ایشالا خودت راه درستُ پیدا میکنی...
خستگیم داره روز به روز زیادتر میشه...
راستی... اولین اقدام رو در راستای اتاق شما به انجام رسوندیم! کتابخونه خریداری شد، نصب شد و توی پذیرایی چیده شد... و خیلی هم خوشگل شد... فقط به قول بابایی وقتی شما بتونی چهار دست و پا بری یا راه بیفتی باید مانع بذاریم اون سمت که کتابارو نندازی روی خودت! اشکال نداره... تا اون موقع وقت هست... مرسی از شما که باعث شدی فرهیختگی به پذیراییمون راه پیدا کنه :)
اینم عکس این هفتۀ شما... وقتی که در هفتۀ چهاردهم به سر می بری: