هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

غربالگری و سونوی ان تی

1392/4/14 13:58
نویسنده : مامان نغمه
2,108 بازدید
اشتراک گذاری

1392/4/9 یکشنبه

ز دو روز قبلش سردرد گرفتم... طوری که شب آزمایش نمی تونستم چشمامو باز کنم! یه شال گنده و محکم بستم و سعی کردم بخوابم... اما نمیشد! استامینوفن ساده داروی مجاز این دورانه، ولی از ترس اینکه نکنه روی آزمایش فردا اثر بذاره اونم نخوردم... ساعت شد 6 و نیم... آلارم موبایل بهم نشون داد که نزدیک به یه ساعته که تونستم بخوابم... باید صبحانه می خوردیم... باید حاضر می شدیم... باید می رفتیم ازمایشگاه نیلو... برای چی؟ آزمایش غربالگری مرحلۀ اول...

دل توی دلم نبود... بیشتر برای سونو... که ببینمت... که مشکلی نباشه؟ که یه ماهه ازت خبر ندارم و دو تا هُل و تکون اساسی هم داشتم، آیا خوبی؟

رسیدیم... آزمایش رو دادم... بهمون برگه دادن که بریم سونو... کجا؟ دکتر شاکری... بیمارستان پاستورنو... باید بعدش برمیگشتیم آزمایشگاه و جواب سونو رو می دادیم و دوباره عصر می اومدیم جواب تطبیقی رو می گرفتیم...

بابایی مرخصی گرفته بود تا ساعت 2...

به توصیه هایی که خونده و شنیده بودم دقت کردم و کلی چیز میز شیرین با خودم همراه کردم... یه ظرف گنده هم خرما! هر چند همیشه خوردن شیرینیجات سختمه! ولی چاره ای نبود... میگفتن اگه تو تکون نخوری دکتر نیم ساعت کارو به تاخیر میندازه تا هی شیرینیجات بخورم!

وقتی با هزار بیچارگی جای پارک پیدا کردیم، وقتی پذیرشمون صورت گرفت وقتی به شمارۀ روی برگه نگاه کردم که نشون میداد ما نفر 31 هستیم، و وقتی به مونیتور که شمارۀ نفر داخل سونو رو نشون میداد نگاه کردم سرم گیج رفت... تازه نفر 9 داخل بود! سردرد استرسی من بازم شروع شده بود... دنگ دنگ دنگ...

کاری ازم بر نمی اومد! چاره ای نبود جز اینکه آروم بگیرم بشینم! هی بخورم...

ساعت 9 و ده دقیقه بود که رسیدیم... و ساعت 11 و 45 نوبتمون شد!توی این مدت مامان قشنگ و خاله ندا تا تونستن هی زنگ زدن، البته که نمی تونستن با ما حرف بزنن، آنتن نمی داد، ولی اس ام اس می زدن و نگران من بودن... انتظار سختی بود... وقتی پشت در اتاق سونو وایستادم انگار یکی داشت جون منو می گرفت! ترس داشت منو می خورد...

و وقتی دکتر با مهربونی و خوش اخلاقی سونو رو شروع کرد و من سریع تصویر شما رو که حالا شبیه یه آدم کوچولوی خوابیده بودی دیدم اشک اومد توی چشمام... بیشتر خوشحال بودم که بابایی هم داره نگاه میکنه... و بعد از چند لحظه صدای پیتکو پیتکوی قلبت پخش شد و دیگه نتونستم گریه نکنم! و دکتر که هی سر به سر ما می ذاشت... گفت نی نی تون دختره... من نگاه به بابایی کردم و خندیدم... بعد کلی خدا رو شکر کردم که تا حالا دکتر گفته همه چی خوبه، اما چند لحظه بعد دکتر گفت چرا شما دعواتون نشد؟! چرا اینجوری هستین شما؟ گفتیم چرا؟! گفت خب خیلیا میان اینجا پسر دوست دارن تا میگیم دختر پشتشونو می کنن به هم! ما هم لبخند زدیم و گفتیم آخه جنسیت برامون مهم نیست، فقط سلامت باشه... دکتر گفت خب حالا که اینجوره پسره! من دیگه داشتم می مردم از خنده! هی شکمم تکون می خورد هی تصویر توی مونیتور به هم! گفتم آقای دکتر تو رو خدا اذیت نکن، بگو دیگه! گفت گفتم دیگه! پسره... بازم فک کردیم داره شوخی میکنه! گفت خواستم به جون هم بندازمتون نشد! ولی قطعا بدونین که نی نی تون پسره، شک هم نکنین... دیگه از هیچی نپرسیدم! با خودم گفتم مشکلی اگه بود می گفت دیگه! فقط داشتم به این فکر میکردم که خدا چقد اینجا منو دوست داشت، که اجازه نداد بیشتر از این برای اینکه بدونم جورایای شما چه رنگیه منتظر بمونم!

کلی توی دلم قربون صدقت رفتم پسرم... بابایی با ذوق عجیبی به مامان قشنگ زنگ زد و گفت، بعد به مامان خودش...

خدا می دونه برای من اصلا تفاوتی نداشت... که تو یه گل به سر باشی یا گل پسر! اصلا زشته فکر کردن به این مساله به نظرم! :)

من از درد سر داشتم می مردم! تا حالا توی عمرم این دردُ تجربه نکرده بودم...

جوابُ که گرفتیم نگاه سرسری به اون همه ورقه انداختم و گفتم خب ایشالا که خوبه، نمی تونستم با اون حالم بیشتر فکر کنم... رفتیم آزمایشگاه و بابایی سونو رو تحویل داد و گفتن عصر بیاین بگیرین...

و بابایی مهربون تصمیم گرفت که نره سرکار! ارزش نداشت برای دو ساعت بره... و یه برگه طرح ترافیک خریدیم و رفتیم خونۀ مامان قشنگ... فیلم سونوی شما رو گذاشتیم و دیدیم... تکون خوردنات، جفتک انداختنات... قربون اون دست و پای ریزت!

عصری دوباره راهی آزمایشگاه شدیم... من دل توی دلم نبود... اما بازم همش یاد اون آیه می افتادم... آیه 87 سورۀ اسراء:

 

 

لکن آنچه به تو داده رحمتی است از پروردگارت که قابل بازگرفتن نیست زیرا که یقین و فضل او همواره بر تو بزرگ است... سورۀ اسراء آیۀ 87

همون آیه که وقتی بی بی چک مثبت شد با باز کردن قرآن خوندیمش...

بابایی اومد و گفت به نظر من همه چی نرماله...

و خب به نظر همین می اومد... همه درصدا پایین بود و low risk بودن مشخص بود...

مامانم... عزیزم...

این یه روز برای من خیلی سخت گذشت... هر چند روزای بعدشم تا برم دکتر، از بس توی نت گشتم و سرچ کردم کلی حالم بالا و پایین شد، ولی مهم این بود که تو سالمی... که دیدمت... فسقلی 5 سانتی متری ِ 49 گرمی ِ من!

خدا رو شکر دکترم هم گفت همه چی نرماله...

ازت می خوام همیشه محکم باشی... و تنت با هیچ اتفاقی نلرزه... برای مامان هم دعا کن که بتونه روز به روز قوی تر باشه، که این استرسا تا تو بیای اینقد اذیتش نکنن... و برای بابا هم دعا کن که تنش سلامت باشه و سایش روی سر ما...

 

 

این عکس این هفتۀ شما (هفتۀ 13):

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

پرتو
14 تیر 92 18:13
خدا رو شکر که همه چی نرمال بوده عزیزم خدا این گل پسر نانازو براتون حفظش کنه


مرسی دوست خوبم... الهی نی نی شما هم همیشه سلامت باشه
مادرانه
15 تیر 92 12:58
آاااااااااامین دخترنازم ایشالا بزودی پسر گلتو توآغوشت میگیری واونوقته که مزه ی عشق مامان شدنومی چشی.خدارو هم شکر که همه چی خوبه عزیزم



الهی فدات بشم مامانم...