هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

بهارت مبارک

1394/1/23 16:9
نویسنده : مامان نغمه
863 بازدید
اشتراک گذاری

دومین بهارت مبارک نفس مامان...

عید امسال به سرعت برق و باد گذشت... اصلا نفهمیدم 14 روز تعطیلی که بابا مهدی خونه بود چطور گذشت... تا چند ساعت مونده به سال تحویل درگیر بدو بدوهای خونه تکونی بودیم... شما هم خوابیده بودی و ما گقفتیم هنوز بهار نیومده خواب بهار گرفتی... ساعت 11 و نیم شب بیدار شدی و تا 1 و نیم با هم بودیم... سفره هفت سین رو که روی کانتر آشپزخونه چیده بودم با تعجب نگاه میکردی و چندتا عکس ازت گرفتیم... و قبل سال تحویل بازم خوابت برد... مثل هر سال من و بابا اهداف مدنظرمونو روی کاغذ نوشتیم و با دعا به استقبال سال جدید رفتیم..

و تعطیلاتی که واقعا نفهمیدیم چطوری رد شد... بابا مهدی دو روز هم شیفت بود...

هفته اول تهران بودیم... دید و بازدید از بزرگترا، مخصوصا عمه هام که من توی کل سالهای تاهلم نشده بود به دیدنشون برم! چون همیشه هفته اول سفر بودیم و هفته دوم هم بابا مهدی سرکار بود... و بعدش هم به علت دوری راه و گذشتن از عید فرصتش پیش نیومده بود...

یه سفر 5 روزه هم به انزلی و رامسر داشتیم که خب هوا بسی سرد و بارانی بود و رنگ دریا رو خیلی کم دیدیم... شما هم که ماشاالله وروجکی شدی و من همش دنبالت بودم و در کل از سفر هیچی نفهمیدم... فقط خستگیش موند برام...

موقع برگشت هم که از ساعت 12 ظهر تا 4 صبح توی ترافیک جاده چالوس بودیم.. یعنی 16  ساعت کامل... بهتره که نگم تا دو روز بعدش یا بیشتر من کاملا منگ بودم چون نمی تونستم توی طول روز بخوابم شبها هم که گل پسری که شما باشین اجازه نمی دادین... فدات بشم من...

گل نازم... مامان قشنگ عیدی بهت وجه نقد داد... خاله ندا هم یه بلوز و شلوار خیلی خوشگل برای بیرون از خونه به همراه وجه نقد... هر جا هم رفتیم یه عیدی نصیبت شد... همه هم نقدی... مبارکت باشه گل مامان...

دندونات همچنان اذیتن... وقتایی که شبا خواب بدی داری کاملا می فهمم علتش دندون بی معرفته... هر چیزی که بتونه به خارش لثه هات کمک کنه همش به دندون میکشی... بمیرم برات... کاش در توانم بود کمکت کنم زودتر در بیان...

این روزا کمی از راه رفتنت مطمئن تر شدم... دورادور مراقبتم... تا خودتم اعتماد بیشتری به خودت پیدا کنی...

گاهی عصرا با هم می ریم پارک نزدیک خونه... و شما از دیدن فضاهای باز واقعا لذت می بری...

اما خب وابستگیت همچنان به من داره بیشتر و بیشتر میشه... با گلشید رابطه بسیار خوبی داری، می تونم بگم تنها فردی که از دیدنش خیلی به وجد میای و کلی ذوق میکنی گلشیده و با هم همش بازی میکنین... ایشالا در آینده مثل خواهر و برادر خوب برای هم باشین عزیزم...

بردمت چکاپ پیش دکترت... برای کم خوابی و در واقع بدخوابیات دارو داد... گفت به هر طریقی که هست باید بخوابی... و وقتی گفتم که خوابت میاد و مقاومت میکنی بهم گفت تو خیلی مادر جذابی براش هستی! دوست نداره لحظه ای از کنارت بودن رو از دست بده... الهی مامان فدای تو بشه...

پسندها (4)

نظرات (3)

قاصدک
26 فروردین 94 12:39
خدا حفظش کنه این آقا کوچولوی دوست داشتنی رو و چه خوب که نوشتی و ازت باخبر شدم ..
دوست شما
28 فروردین 94 10:41
خیلی زیبا نوشتی...دعا کن منم نی نی دار بشم مامان نغمه ی عزیز..دیگه نمی تونم صبر کنم
مامان حبه قند
1 اردیبهشت 94 23:22
ای جانم مامان ناط و مهربون. ایشاله پسر گلمون همیشه در پناه خدا باشه.ماشاله که همیشه شاده کاش عکساشو میذاشتی.