هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

بدون عنوان

1393/12/25 12:38
نویسنده : مامان نغمه
987 بازدید
اشتراک گذاری

ببین چند روووووووزه که من ننوشتم...

خدا میدونه که تمام این روزا همش ناراحت بودم از اینکه نشده بنویسم! ولی خب وقت و زمان به خاطر من واینمیسته تا بتونم به همۀ کارام با هم برسم...

پسر گل مامان، شیطون بلای من...

این روزا خیلی با هم سرگرمیم... یعنی دیگه فرصت هیچ کاری به من نمیدی... واقعیتش، منم این روزا حال زیاد خوبی ندارم... نمی دونم علتش چیه که یهو بی حال میشم، در حد خیلی زیاد، طوری که حتی حرف زدن هم برام سخت و بسیار انرژی بر میشه... اون مواقع فقط دلم میخواد گریه کنم از اینکه توان هیچ کاری ندارم... و اگه تنها هم باشیم که بدتر...

از خدا میخوام که بهم قدرت و توان بده بتونم پرانرژی باشم...

بابابزرگ مهربون ِ بابایی فوت کردن... خیلی غصه خوردم... دوستشون داشتم... خیلی مهربون، با محبت، با گذشت و بی توقع بودن... نمونۀ کامل یه بابابزرگ :) ولی حیف که از دنیا رفتن... هنوز البته باورمون نشده... روزی که فوت شدن بابا مهدی میخواستن برن شهرشون... بلیط هواپیما که اصلا تا دو سه روز بعدش موجود نبود... به منم گفت که نمیخواد شما بیاین... ولی من قبول نکردم... بابابزرگ برای من خیلی محترم بودن و من جز خوبی از ایشون هیچی ندیده بودم... بعد از ظهر همون روز با عمو هادی و زنعمو فاطی راهی شدیم... شما توی جاده همش خوابت میاومد ولی نمی تونستی بخوابی و سختت بود عشقم... ساعت حدودای 11 رسیدیم... مراسم فرداش بود... توی مسجد واقعا گریه ام گرفته بود... تنها... بدون کمک... شمام همش بغلم... خیلی سخت بود... واقعا توانم به صفر رسیده بود... برای روز بعدش هم بلیط هواپیما گیر آوردیم و شما مثل آقاهای جنتلمن اصلا نه گریه کردی نه بد اخلاقی... کل مسیر رو هم بیدار بودی...

خونه تکونی که هیچی، داغون... دو روز شما رو گذاشتم پیش مامان قشنگ و اومدم خونمون و آشپزخونه رو مثل دسته گل کردم، ولی الان دقیقا مثل شکل قبلشه!!! خیلی اعصابم خورده... خب واقعا من به همه کار با هم نمیرسم، شما هم خوابت کمه عزیزم... وگرنه در زمانهای خوابت به کارام می رسیدم...

الان ماشاالله بین ساعت 6 و نیم تا 7 و نیم صبح دیگه بیدار میشی... شبا هم از 11 تا 12 ممکنه خوابت ببره، همچنان هم خواب شبت خوب نیست بلکه بدتر هم شده... نمی دونم چرا...

راستی دو تا دندون دیگه هم درآوردی عسلم... الان 4 تا بالا داری، دو تا پایین... و شدیدا هم لثه هاتو می خارونی و بازم معلومه دندون در راهه ولی نمیذاری توی دهنتو نگاه کنم ببینم کجاست اصلا!!

مدتیه به صورت خودبه خودی قایم موشک یاد گرفتی... می ری پشت صندلی راکر کنار شومینه قایم میشی ما باید بگردیم پیدات کنیم، یا پشت مبلا، یا زیر صندلی غذای خودت حتی... الهی قربونت برم اینقد بامزه میشی موقع این کار...

به بینی محترم میگی دَ... نشونش میدی و میگی دَ...

دیگه برات بگم...

هی میخوام چکاپ آخر سال ببرمت پیش دکترت، هی دلم نمیاد توی محیطهای آلوده قرار بگیری... باید بگم که وزن چندانی اضافه نکردی... این دندونای نامحترم هی باعث ریزش وزن میشن...

پسندها (3)

نظرات (3)

مامان حبه قند
5 فروردین 94 0:56
مامانی گل پسرمون هزار ماشاله بزرگ شده برای.فوت بابا بزرگ.متاسفم وخدا رحمتشون کنه.عکس از پسرمون بذار.
مادرانه
14 فروردین 94 16:48
الهی قربونت بشم الهی دورت بگردم،الهی دردت به جونم .با نمک که بودی نمکی تر شدی فدات شم.چشم بدازت دورباشه مامانم
kosar
24 فروردین 94 15:21
خاله خوشحال میشم بهم سربزنید!!